بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۲۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۹)
حق هم با او بود؛ ولی آدم موقع شکست دنبال حق نیست و همیشه از باخت زورش می‌آید.
She
مدیر مدرسه‌مان اعظم‌خانم را خواسته بود و با نشان‌دادن ورقه‌های سعید، گفته بود اگر او درس نخوانَد، یکسره مردود خواهد شد. سعید توی امتحان علوم در جواب دبیرمان که پرسیده بود «جِرم چیست؟» نوشته بود: «به کثیفی یقۀ لباس و گچِ داخل کتری، سماور و لوله‌های آب، جِرم می‌گویند.»
زهرا
اون اولی که داره توضیح مِده و اصلاً توجه نمکنه که دوستش داره گوش مکنه یا نه، احتمالاً معلم یا استاد مِشه. دوستشم که نشان مِده داره گوش مکنه؛ ولی حواسش جای دیگه‌ایه و هی خمیازه مِکشه. حتماً مدیر پدیر یک اداره مِشه.»
operana
- دایی من مخوام برم راجع به خانوادۀ خواستگار ملیحه تجقیق کنم؛ تویم میای با هم بریم؟ دایی دستی به سرم کشید و گفت: «محسن‌جان، آدم قحطه که تو بری تحقیق؟ ببین طفلی ملیحه چی بدبخت شده که سرنوشتشِ به دست تو افتاده.»
Friba
تعطیلاتِ عید مثل همیشه به‌سرعت حمام‌رفتن دمِ عیدِ آقاجان در چشم برهم‌زدنی تمام شد؛ برعکس روزهای مدرسه که مثل حمام‌رفتن بی‌بی طول می‌کشید.
Friba
«دومین درسِ بازارِ یاد گرفتی؟» - بله... باید بعضی‌وقتا دروغ بگم، ها؟ - دروغ که نه؛ ولی توی بازار باید یاد بگیری چجوری راست بگی که اگه خیلی راست نباشه، ولی خا دروغم نباشه.
گُلٰآبِتّـوݩ🌱
احساس می‌کردم اگر جنین پسر باشد، خودش توی رودرواسی قرار بگیرد و از شرمندگی بی‌بی، همان جا توی مسیر تغییر جنسیت بدهد تا دختر به دنیا بیاید.
...!
جوری راه می‌رفت که آدم گمان می‌کرد تا افطار دود شده، رفته هوا. با آن حال و روز، اگر با حلزون مسابقه می‌داد، قطعاً برنده می‌شد. پس توقع دارید آدم از حلزون ببازد؟
مبینا
«قِزم‌جان، راست مِگه دیگه! چی همش مِگی درس دارم...، درس دارم...! همۀ نُخسه‌ها که شبیه همن، بیشتر مریضیایم که با چای نبات و آبلیمو خوب مشن.... نِگا، حالا تو خودت دکتری بهتر مِدانی، ولی مردا که حالشان بد مِشه یعنی غذا زیاد خوردن. زنایم حالشان بد بشه که یعنی حتماً خوش‌خبریه. هر کی‌یم آمد مطبت و مریضیشِ بلد نبودی، فقط تو نُخسه‌اش به‌جای آمپول، قرص جوشان بنویس خودش خوشحال مِشه، مِره به بقیه مِگه این ملیحه چی خوب دکتریه! خا؟»
مبینا
از لحظه‌ای که سیماخانم بحث رسم‌ورسوم و جهیزیه را پیش کشید و گفت برای سودابه هم از الان جهیزیه کامل جمع کرده است، بی‌بی هم در یک حرکت بدون توپ سعی کرد از آب گل‌آلود، برای دایی‌اکبر پری دریایی که نه؛ ولی پفک‌ماهی بگیرد. برای همین وقتی سیماخانم گفت که سودابه بلد است پیانو بزند، بی‌بی هم فوری گفت: «اکبر مایم تیمپو مزنه که!»
F.Aminzadeh
آقاجان خواست بگوید در این سن آدم باید بیشتر مواظب کمرش باشد و بیشتر مراقبت کند؛ اما جمله‌اش این‌طوری از آب درآمد: - عرِض به خدمت با سعادت شما، آدم توی این سن باید مواظب کمرش باشه و بیشتر مقاربت کنه!
Emad Jamshidi
آقاجان مدام سربه‌سرم می‌گذاشت و از دادن پول طفره می‌رفت. کلاً دوست داشت آدم را به نقطه‌ای برساند که از گرفتنِ پول ناامید شود و بعد با دادن پولی فراتر از توقع قبلی، او را هیجان‌زده کند. انگار این‌طوری قدر پول بیشتر دانسته می‌شد.
f.tehrani1990
دایی که از روحیۀ انتقادپذیری بالایی برخوردار بود و اصلاً زورش نمی‌آمد، دستم را تاب داد تا فرش را بوس کنم.
Emad Jamshidi
با خودم گفتم آدم عاشق نباید از چیزی بترسد؛ چه رسد به من که عاشق دو نفرم!
Emad Jamshidi
آقابرات هم گفت: «مریم که باهش حرف زده؛ ولی محمد بهش گفته مگه من برای این چیزا رفتم جنگیدم؟» آقاجان هم گفت: «خا برای هر چی که رفت، چی اشکال داره حالا که یک زحمتی کشیده از فایده‌شم استفاده کنه؟» آقابرات در تأیید حرف آقاجان گفت: «منم هر چی بهش مِگم بیا دنبال کارِتِ بگیر بهت فرش مِدن، یخچال مِدن، تلوزیون مِدن، اصلاً به خرجش نِمِره. خداییش من و تو اگه رفته بودیم جبهه، اونجا یک زنبورم که ما رِ نیش مِزد، وقتی برمگشتیم کلی چیز میز مِگرفتم؛ ولی نمدانم این چرا این‌جوریه.
f.tehrani1990
داغ آقاجان برای اینکه محمد نمی‌خواست برای ادامه‌تحصیلش برود تهران، تازه شد. چند سال پیش، وقتی محمد می‌خواست برود جبهه، دانشگاه را رها کرد و مریم را هم تنها گذاشت و رفت؛ اما از وقتی که از اسارت برگشته بود، برخلاف توصیۀ آقاجان که گفته بود حتماً برود دانشگاه و درس ناتمامش را تمام کند، محمد دیگر نمی‌خواست برود و دوباره مریم را تنها بگذارد. برای همین، به‌جای رفتن به دانشگاه، کار پاره‌وقتی در یکی از اداره‌ها پیدا کرده بود. شاید به تلافی چندسالی که از خانه، مریم و احسان دور بود، دیگر نمی‌خواست از آنها جدا شود. البته می‌شد برای ادامه‌تحصیل برود و مریم را هم با خودش ببرد؛ اما مریم راضی نمی‌شد از بجنورد بروند. نمی‌دانم به‌خاطر اینکه مریم حامله شده بود، محمد دیگر نمی‌خواست از همسرش دور باشد و یکسره پیش او بود یا به‌خاطر اینکه نمی‌خواست از مریم دور باشد و یکسره پیش او بود، مریم حامله شده بود!
javad_ab
آقاجان از اینکه محمد دنبال کارهای جانبازی‌اش نیست و نمی‌خواهد از مزایایش استفاده کند و برای ادامه تحصیلش هم نمی‌خواست برود، کمی دلخور بود و از آقابرات می‌خواست به دختر خودش بگوید تا محمد را برای این دو کار قانع کند. آقابرات هم گفت: «مریم که باهش حرف زده؛ ولی محمد بهش گفته مگه من برای این چیزا رفتم جنگیدم؟» آقاجان هم گفت: «خا برای هر چی که رفت، چی اشکال داره حالا که یک زحمتی کشیده از فایده‌شم استفاده کنه؟» آقابرات در تأیید حرف آقاجان گفت: «منم هر چی بهش مِگم بیا دنبال کارِتِ بگیر بهت فرش مِدن، یخچال مِدن، تلوزیون مِدن، اصلاً به خرجش نِمِره. خداییش من و تو اگه رفته بودیم جبهه، اونجا یک زنبورم که ما رِ نیش مِزد، وقتی برمگشتیم کلی چیز میز مِگرفتم؛ ولی نمدانم این چرا این‌جوریه.
javad_ab
البته وقت‌هایی که امتحان داشتم، حتی تماشای برنامۀ تلویزیونی جهاد سازندگی هم خوش می‌آمد.
•Pinaar•
آقابرات با قیافه‌ای رنگ‌وروپریده از جلوی مغازه رد شد. از قیافه‌اش می‌شد فهمید که نای راه‌رفتن ندارد. چون خبری از زینب‌خانم نبود و مریم هم نمی‌توانست برایش غذا بپزد و ببرد، به قول آقاجان با «بی‌هیچ‌چی» روزه گرفته بود. جوری راه می‌رفت که آدم گمان می‌کرد تا افطار دود شده، رفته هوا. با آن حال و روز، اگر با حلزون مسابقه می‌داد، قطعاً برنده می‌شد. پس توقع دارید آدم از حلزون ببازد؟
kj
به‌نظرم که دیگه کسی به این خشکه‌مقدسی‌ها و این چیزا رأی نمده. زمانه دیگه عوض شده
منتظر

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان