بریده‌های کتاب آب‌نبات پسته‌ای
۴٫۵
(۱۴۹۵)
خواندن نظرات
آقاجان چند لحظه فکر کرد و وقتی دید این درسش عواقب زیادی دارد، گفت: «اصلاً این حرفمِ فراموش کن. دروغ‌گفتن گناهه! خانه و بازارم نداره.»
محمدرضا
برای همین گفتنِ «باشه» به‌جای «چشم» کم مانده بود یک بار دیگر از مغازه اخراج شوم و حتی حقوق و هفتگی‌ام نیز قطع شود. برای همین این بار از ته دل گفتم: «غلط کردم! چشم.»
محمدرضا
تو که همیشه با بی‌بی شوخی مُکُنی که؟ مامان در یک فرار روبه‌جلو گفت: «اصلاً تو که امتحانای ثلث دومتِ دادی و تا عید تعطیلی، چی عین مُرغای کُرچ نشستی توی خانه؟ لااقل برو مغازه پیش آقات بهش کمک کن.»
محمدرضا
وقتی یاد شوخی‌های ردوبدل‌شده افتادم، کمی نگران شدم. با خودم گفتم نکند من هم مزاحم تلفنی پیدا کرده‌ام و خودم خبر ندارم! نکند برایم خواستگار پیدا شده!
محمدرضا
گفت: «وقتی آمدی زولبیا بامبیا بخر!» گفتن «بامبیا» به‌جای بامیه، باعث شد ملیحه بین خواب و بیداری غش‌غش بخندد و همین خنده باعث شد تا مامان، لحافش را بردارد. ملیحه هم به‌جای اینکه بلند شود، مثل بلالِ کبابی، نیم‌غلتی زد تا به بخاری نزدیک‌تر شود. یک‌روز به عید نزدیک‌تر شده بودیم و مشتری‌هایمان زیادتر شده بودند. قبل از اذان، آقاجان درحالی‌که با رضایت داشت پول‌های دخل را می‌شمرد، برای خودش ترانۀ «عزیز بشین به کنارم» را با سوت ‌می‌زد؛ اما چون به‌خاطر روزه لب‌هایش خشک شده بود، به‌جای صدای سوت، فقط صدای فوت درمی‌آمد.
عشق کتاب
ملیحه بعد از خوردن چای با آب‌نبات پسته‌ای، تازه آرواره‌هایش داغ شد و دوباره شروع کرد به حرف‌زدن از دانشگاهش. بی‌بی هم مثل یک آفتاب‌پرستِ مظلوم که برای شکار خَف کرده و فقط چشم‌هایش کار می‌کند، به او و بقیه نگاه می‌کرد و خیلی دوست داشت موضوع خواستگارش را پیش بکشد؛
neginyp
اگر به او جریان آن خانم مشتری را می‌گفتم، با همان کارد آشپزخانه اول بدن مرا به قطعات مساوی تقسیم می‌کرد تا همۀ مردها عبرت بگیرند و بعد هم آقاجان را به آغاجان تبدیل می‌کرد.
anahita.bdbr
در آن لحظات، در دیدِ یک مردِ روزه‌خور، بچه‌ای مؤمن و سربه‌راه بودم که می‌شد به او اعتماد کرد و در دید معلمِ پرورشی سابق و همسر مؤمنش، یک دروغگوی روزه‌خور و گمراه بودم که اصلاً به حرف او نمی‌شود اعتماد کرد.
anahita.bdbr
چون یقۀ کاپشنم را بالا داده بودم، پیش خودم تصور می‌کردم شبیه کُمیسر مولدُوان شده‌ام؛ اما... توی شیشۀ یکی از مغازه‌ها نیم‌رخ خودم را برنداز کردم، دیدم بیشتر شبیه آتقی سریال آئینۀ عبرت شده‌ام.
anahita.bdbr
هر ضرب و زوری بود، گوسفند را با خودم کشیدم و به او وعده دادم اگر به حرفم گوش کند و بیاید، تا چند لحظۀ دیگر از همۀ بدبختی‌های زندگی خلاص خواهد شد و به چمن‌زاری خواهد رفت که پر از سفرۀ عقد است.
sajjadrchesly

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان