کتاب دخیل
۵٫۰
(۵)
خواندن نظراتپدرش درباره فعالیتهای عباس با اعتراض به او میگوید: «تو بیش از حد فعالیت داری، باید برای وقتت برنامه ریزی کنی، مگر حدیث امام موسی بن جعفر را نشنیدی که فرموده روزت را تقسیم کن ۱- استراحت ۲- کار ۳-عبادت؛ اگر یکی از آنها را نداشتی نمیتوانی بقیه را انجام دهی...»
عباس با احترام به پدرش گفت: «شما کاملا صحیح میگویید، ولی من تمام تفریح و لذتهای روحیام را وقتی به حرم امام رضا میروم به دست میآورم و در نماز تمام خستگیهایم رفع میشود و با خواندن قرآن قلبم روشن میگردد؛ این است که نیاز به تفریح و گردش در خیابانها ندارم...»
قاصدک
بچههای مشهد دلشان به امام رضا گرم بود. از همان جایی که ایستاده بودند، رو به سوی حرم مطهرش آقا سر برگرداندند و بلند گفتند: «یا امام رضا، تو را به جان مادرت زهرا، عنایتی بکن تا همرزمانمان را پیدا کنیم.»
چند دقیقهای از توسلشان نگذشته بود که باران تند و تیزی شروع به باریدن کرد و خاک منطقه خیس خیس شد.
درست پس از بند آمدن باران بود که محمدعلی و نیروهایش با خوشحالی توانستند از روی ردپاهایی که بر زمین خیس از باران باقی مانده بود، رزمندههای سرگردان را پیدا کنند!
راوی: یکی ازهمرزمان شهید محمدعلی حافظی عسگری
قاصدک
در کمال حیرت و ناباوری، قفل آهنی میان انگشتانش باز شد! به همه گفته بود که چه درخواستی از امام رضا داشته، به همه گفته بود که آقا دعایش را پذیرفته و قفل ضریحش با کلید دستان او باز شده، به همه گفته بود که حالا دلش جایی دیگر قفل شده. بالاخره بعد از سه مرحله جبهه رفتن، قفل دلش نیز باز شد و به آرزویش که شهادت بود، رسید.
راوی: رمضان خواجه، پدر شهید قربان خواجه
قاصدک
هنوز آن آخرین سفر زیارتی را که همراه با او به مشهد رفتم، به یاد دارم. وقتی گام در حرم مطهر امام رضا گذاشتیم، گویی بهترین دوست خود را دیده باشد، بر لبانش خنده و بر چشمانش گریه بود. از دنیای من و ما فراموشی کرده بود و به سوی ضریح تندتر و تندتر قدم برمیداشت. نیم ساعتی میشد که سر بر مهر گذاشته بود و سر از سجده برنمیداشت که یک باره دست به سوی معبود بالا برد و زیر لب ذکری گفت؛ گویی از خدایش چیزی میخواست، اما چه چیز؟ نمیدانم. آن قدر غرق در عبادت بود که بیتابانه گریست و سپس از هوش رفت!
قاصدک
آمد. تا چشمش به من افتاد، دلخوری را در نگاهم دید. با ناراحتی سری تکان داد و گفت: «شرمنده، اون قدر غرق زیارت و دعا شده بودم که فراموش کردم با هم قرار گذاشتیم...» فقط سری تکان دادم. در جواب غرق شدنهایش چه میتوانستم بگویم؟!
راوی: ربابه فکور از شهید حیدرعلی سلیمانی
قاصدک
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
صفحه قبل
۱
صفحه بعد