بریدههایی از کتاب داستان من
۴٫۱
(۳۷۲)
مهربانی نیرومندترین چیزی است که در یک عاشق یا اصلاً هرکسی وجود دارد.
Judy
هرچه بزرگتر میشدم بیشتر میفهمیدم که با بچههای دیگر فرق دارم، چون نه بوسهای در کار بود و نه قولوقراری. خیلی احساس تنهایی میکردم و دوست داشتم بمیرم. همیشه دلم خوش بود به رؤیاهایم. هیچوقت در رؤیاهایم کسی وجود نداشت که مرا عین کسانیکه دیده بودم بچههای دیگر را دوست دارند، دوست داشته باشد. خیالبافیهای من دیگر خیلی کش آمده بود. یاد گرفته بودم که با خیالبافی توجه هر کسی (غیر از خدا) را به خودم جلب کنم، تا مردم نگاهم کنند و اسمم را صدا کنند.
Nilch
وقتی زیر باران از مدرسه به خانه برمیگشتم و ناراحت بودم، تظاهر میکردم پدرم منتظرم است و دارد غرولند میکند که چرا بارانیام را نپوشیدهام. هیچوقت بارانی نداشتم. همینطور جایی به اسم خانه که آنجا بروم. در حقیقت من مستخدم آن جایی بودم که بهعنوان خانه در آن زندگی میکردم. ظرف میشستم، لباس میشستم، زمین را پاک میکردم، فرمان میبردم و صدایم هم درنمیآمد.
مروارید ابراهیمیان
عشقورزیدنِ ناامیدانه غم بزرگیست برای دل.
marzieh
من در سرم چیزی کمتر از هنرپیشهشدن نمیپروراندم. خودم میدانستم که درجهسه هستم. حتا میتوانستم خلاء استعدادم را حس کنم، درست مثل لباسهای زیر ارزانی که تنم بود. اما خدایا، چقدر دوست داشتم یاد بگیرم! و عوض شوم تا پیشرفت کنم! چیز دیگری نمیخواستم، نه پول، نه مرد، نه عشق، فقط و فقط قدرت بازیگری میخواستم.
*FTM*
شایعاتی در مورد خودم میشنیدم که در مهمانیهای لختی شرکت کردهام و چقدر زن مبتذلی هستم. این آنها بودند که سر و تن و ستون فقرات و ساقهای خود را هرچه بیشتر بیرون میانداختند و آنوقت من "مبتذل" بودم!
abcd
وقتی آدم فقط یک آرزو داشته باشد، بیشتر احتمال دارد که به حقیقت بپیوندد، چون شما فقط بهسمت آن میتازید و راه دیگری جلوی رویتان نیست.
min
دیگر انواع و اقسام لباسها، شهرت، پول، آینده و هرچه که آرزویش را داشتم به دست آورده بودم. حتا چند تا دوست هم داشتم و همیشه عشق در هوا موج میزد. اما با همهی این چیزهای افسانهای که برایم اتفاق افتاده بود به جای اینکه خوشبخت باشم، افسرده شدم و در نهایت به ناامیدی رسیدم. بهیکباره انگار در زندگیام چیز اشتباهی روی داد و زندگی برایم تحملناپذیر شد، گویی که در اول راهم و پر از یأس.
min
«مثل همیشه هستی، فقط کمی خوابآلودی و معلومه گریه کردی.»
min
گرسنه سر به زمین میگذاشتم و گرسنه بیدار میشدم. فکر میکردم هنرپیشهها نابغههایی هستند که در ایوان بهشت ـ فیلمها ـ نشستهاند.
Milad Abbaszadeh
پدرش را به یک بیمارستان روانی در پاتون برده بودند و همانجا مرده بود. مادربزرگش را هم دیوانه و جیغودادکنان به بیمارستانی روانی در نورواک برده بودند و او هم همانجا مرده بود. برادرش هم خودکشی کرده بود. خانوادهی ارواح بودند.
_SOMEONE_
آقای لزلو گفت: «یه میلیونر. منو فرستاده که از شما خواستگاری کنم.»
«منو میشناسه؟»
«عکسهاتو دیده و از بین پنجاه دختر تو رو پسندیده.»
«یادم نمیآد تو هیچ رقابتی شرکت کرده باشم.»
هری گفت: «این فرصت رو از دست نده. موقعیت پرسودییه.»
آقای لزلو گفت: «کسی که میخواد با تو ازدواج کنه هفتادویک سالشه، فشار خون دارد و تنها زندگی میکنه، در واقع اصلاً کسی رو تو این دنیا نداره.»
گفتم: «خیلی هم اغواکننده نیست.»
بلاتریکس لسترنج
شب که میشد روی تختم دراز میکشیدم و به این فکر میکردم که ای کاش در دورهی رنسانس بودم. البته تا الان مرده بودم اما میارزید.
Zax
چیز عجیبی برایم اتفاق افتاد. عاشق خودم شدم، نه عاشق آنچه که بودم، بلکه عاشق آنچه که میخواستم بشوم شدم.
Zax
تنها بودم، خودم با خودم. وقتی شبها از خیابانهای روشن و پیادهروهای پرازدحام به خانه برمیگشتم، چهرههایی میدیدم که دارند با هم حرف میزنند و با عجله میخواهند به جایی بروند. با خودم میگفتم کجا دارند میروند و چه احساسی دارد که آدم جایی داشته باشد که برود یا کسانی باشند که تو را بشناسند.
marzieh rezaee
مردم همیشه طوری به من نگاه میکردند که انگار آینهای روبهرویشان بودم. آنها مرا نمیدیدند، بلکه افکار هرزهی خودشان را در من میدیدند. بعد نقابِ بیگناهی به چهره میزدند و مرا هرزه میخواندند!
Andrea.ej
میخواستم بهعنوان کسی که از زمان بعد از یتیمخانه یک سری حقوق انسانی برای خودش کسب کرده، مثل انسان با من برخورد شود.
•° زهــــرا °•
مردم همیشه طوری به من نگاه میکردند که انگار آینهای روبهرویشان بودم. آنها مرا نمیدیدند، بلکه افکار هرزهی خودشان را در من میدیدند. بعد نقابِ بیگناهی به چهره میزدند و مرا هرزه میخواندند!
zdmoein
اگر یک ستاره یا یک صاحب استودیو یا دیگر عوامل مهم فیلم، خود را بین مردمی ببینند که اصلاً مشهور نیستند، وحشتزده میشوند و فکر میکنند کسی میخواسته مقام آنها را تنزل دهد.
شمع'
میتوانی روز دوشنبه اقدام به خودکشی کنی و تا چهارشنبه باز داری میخندی و انگار نه انگار.
محمد جواد اخباری
حجم
۶۰۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
حجم
۶۰۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰۷۰%
تومان