کتاب زنده بگور
۴٫۲
(۲۵۲)
نه قلبم خراب نشد. امروز بهتر است، نه بادمجان بم آفت ندارد! برایم دکتر آمد، قلبم را گوش داد، نبضم را گرفت، زبانم را دید، درجه (گرما سنج) گذاشت، از همین کارهای معمولی که همه دکترها به محض ورود میکنند و همه جای دنیا یکجور هستند. به من نمک میوه و گنه گنه داد، هیچ نفهمید درد من چه است! هیچکس به درد من نمیتواند پی ببرد! این دواها خنده آور است، آنجا روی میز هفت هشت جور دوا برایم قطار کردهاند، من پیش خودم میخندیدم، چه بازیگرخانه ایست!
Ahmad
تصمیم خود کشی را نمیگیرد، خود کشی با بعضیها هست. در خمیره و در نهاد آنهاست. آری سرنوشت هر کسی روی پیشانیش نوشته شده، خود کشی هم با بعضیها زائیده شده. من همیشه زندگانی را به مسخره گرفتم، دنیا، مردم همهاش بچشمم یک بازیچه، یک ننگ، یک چیز پوچ و بیمعنی است. میخواستم بخوابم و دیگر بیدار نشوم و خواب هم نبینم، ولی چون در نزد همه مردم خود کشی یک کار عجیب و غریبی است میخواستم خودم را ناخوش سخت بکنم، مردنی و ناتوان بشوم و بعد از آنکه چشم و گوش همه پر شد تریاک بخورم تا بگویند: ناخوش شد و مرد.
Ahmad
به سنگ قبرها، صلیبهائی که بالای آنها گذاشته بودند، گلهای مصنوعی گلدانها و سبزهها را که کنار یا روی گورها بود خیره نگاه میکردم. اسم برخی از مردهها را میخواندم. افسوس میخوردم که چرا بجای آنها نیستم با خودم فکر میکردم: اینها چقدر خوشبخت بودهاند!... به مردههائی که تن آنها زیر خاک از هم پاشیده شده بود، رشک میبردم. هیچوقت یک احساس حسادتی باین اندازه در من پیدا نشده بود. بنظرم میآمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که به آسانی بکسی نمیدهند. درست نمیدانم چقدر وقت گذشت. مات نگاه میکردم. دختره بکلی ازیادم رفته بود، سرمای هوا را حس نمیکردم مثل این بود که مردهها بمن نزدیکتر از زندگان هستند. زبان آنها را بهتر میفهمیدم.
Ahmad
فکر میکنم میبینم برخی از تیکههای بچگی بخوبی یادم میآید. مثل اینست که دیروز بوده، میبینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را میبینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی! همه گمان میکنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میکردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول میداشت و خودم خودم را میخوردم. اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد، حق بجانب آنهائی است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضیها خوش بدنیا میآیند و بعضیها ناخوش.
Ahmad
در رختخوابم میغلتم، یادداشتهای خاطرهام را بهم میزنم، اندیشههای پریشان و دیوانه مغزم را فشارمیدهد، پشت سرم درد میگیرد، تیر میکشد، شقیقههایم داغ شده، بخودم میپیچم. لحاف را جلو چشمم نگه میدارم، فکر میکنم، خسته شدم، خوب بود میتوانستم کاسه سرخودم را باز بکنم و همه این توده نرم خاکستری پیچ پیچ کله خودم را در آورده بیندازم دور، بیندازم جلو سگ.
هیچکس نمیتواند پی ببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، به کسیکه دستش از همه جا کوتاه بشود میگویند: برو سرت را بگذار بمیر؛ اما وقتیکه مرگ هم آدم را نمیخواهد، وقتیکه مرگ هم پشتش را به آدم میکند، مرگی که نمیآید و نمیخواهد بیاید...!
همه از مرگ میترسند، من از زندگی سمج خودم.
چقدر هولناک است وقتیکه مرگ آدم را نمیخواهد و پس میزند!
Ahmad
نه کسی تصمیم خود کشی را نمیگیرد، خود کشی با بعضیها هست. در خمیره و در نهاد آنهاست.
لونا لاوگود
از خودم ترسیدم، از جان سختی خودم ترسیدم، هولناک بود، باور کردنی نیست
لونا لاوگود
همانطوریکه آنها بمرادشان رسیدند شما هم بمرادتان برسید! قصه ما بسر رسید کلاغه بخونهاش نرسید!
Mohi:/
حق بجانب آنهائی است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضیها خوش بدنیا میآیند و بعضیها ناخوش.
0_0
برو سرت را بگذار بمیر؛ اما وقتیکه مرگ هم آدم را نمیخواهد، وقتیکه مرگ هم پشتش را به آدم میکند، مرگی که نمیآید و نمیخواهد بیاید...!
sepideh
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۴۲
تعداد صفحهها
۱۲۵ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۴۲
تعداد صفحهها
۱۲۵ صفحه