بریدههایی از کتاب سه روز برای دیدن
۴٫۳
(۶۷)
گاهی اوقات فکر میکنم چه خوب است اینکه هر روز بهگونهای زندگی کنیم که گویی فردا باید بمیریم.
زیـ نب
برطبق معجزه خیالیام، امروز سومین روز و آخرین روز بینایی من است. فرصتی نخواهم داشت تا در تأسف و حسرت تلف شود؛ چیزهای زیادی برای دیدن وجود دارد.
°•. MaryaM .•°
یک واقعه معین به تعداد شواهد عینی به شیوههای متعدد و متفاوت دیده خواهد شد. برخی بیشتر از دیگران میبینند، اما بعضیها فقط چیزی را میبینند که در حوزه دیدشان قرار دارد.
محمود
با این همه ظاهراً کسانی که چشم دارند کم میبینند.
محمود
با این همه ظاهراً کسانی که چشم دارند کم میبینند.
محمود
گاهی اوقات فکر میکنم چه خوب است اینکه هر روز بهگونهای زندگی کنیم که گویی فردا باید بمیریم.
°•. MaryaM .•°
تنها یک ناشنوا قدر شنیدن را میداند و یک نابینا موهبتهای متعددی را که در بینایی نهفته است، درک میکند.
721
زمانیکه تاریکی شب فرا میرسد، من از توانایی دیدن با نورِ ساختگی لذتی دوچندان میبرم، زیرا این ساخته انسان است تا زمانیکه طبیعت حکم به تاریکی میدهد، قدرت بینایی او را افزایش دهد. در شب اولین روز بینایی نمیتوانم بخوابم چون ذهنم پر از خاطرات روز خواهد بود.
:)
اما تابهحال برای شما اتفاق افتاده که از بیناییتان برای دیدن ماهیت درونی دوستانتان استفاده کنید؟ آیا بیشتر شما با دیدن انسانها بهطور اتفاقی به ویژگیهای ظاهری پی نمیبرید؟ برای مثال، آیا میتوانید بهدرستی چهره پنج دوست خوب را توصیف کنید؟ برخی از شما میتوانید، اما خیلیها نمیتوانند. برای امتحان از چند دوست قدیمی درباره رنگ چشمهای همسرانشان سوال کردم و اغلب آنها ابراز شرمندگی و سردرگمی میکردند و میپذیرفتند که نمیدانند. و اتفاقاً، این موضوع، گله همیشگی خانمهاست که همسرانشان به لباسهای جدید، کلاههای نو و تغییرات دکوراسیون خانه بیتوجهاند.
چشمان افراد بینا خیلی زود به روال عادی اطرافشان عادت میکند و آنها فقط چیزهای شگفتانگیز و خارقالعاده را میبینند. اما در دیدن اکثر دیدنیهای شگفتانگیز هم چشمها تنبل و کاهل هستند. گزارشهای دادگاه هر روز گواه این است که شواهد عینی چه چیزهای نادرستی میبینند. یک واقعه معین به تعداد شواهد عینی به شیوههای متعدد و متفاوت دیده خواهد شد. برخی بیشتر از دیگران میبینند، اما بعضیها فقط چیزی را میبینند که در حوزه دیدشان قرار دارد.
آه، چه چیزهایی که باید ببینم اگر فقط سه روز توانایی دیدن داشتم!
:)
در روز نخست، میخواهم افرادی را ببینم که مهربانی و ملاطفت و دوستیشان، زندگیام را ارزشمند ساخته است. ابتدا دوست دارم مدتی طولانی به صورت معلم عزیزم خانم «آن سولیوان مککی» نگاه کنم. هنگامیکه کودک بودم پیشم آمد و جهان را برویم گشود.
من نهتنها میخواهم خطوط صورتش را طوری ببینم که بتوانم در خاطراتم به آن عشق بورزم، بلکه میخواهم آن صورت را بررسی کنم و در آن نشانههایی از عطوفت و صبری را پیدا کنم که با آنها وظیفه دشوار آموزش مرا به انجام رساند. دوست دارم به چشمهایش نگاه کنم که نقطه قوت شخصیتی است که او را قادر ساخته در برابر سختیها محکم بایستد و مهربانیای که او در ارتباط با تمام انسانها از خود نشان داده است. ابزاری برای دیدن درون قلبش از طریق چشمها (پنجره روح) ، نمیشناسم. فقط میتوانم از طریق نوک انگشتانم خطوط صورت را ببینم. من میتوانم متوجه خنده، غم و اندوه و بسیاری از احساسات شخص دیگر شوم.
:)
با این تصور که اگر قدرت بینایی فقط برای سه روز به من داده شود دوست دارم چه چیزهایی را ببینم، شاید بهتر بتوانم منظورم را بیان کنم. درحالی که من در ذهنم تجسم میکنم، تو هم فکر کن و ذهنت را متمرکز کن که چطور از بیناییات استفاده خواهی کرد، اگر فقط سه روز برای دیدن فرصت داشته باشی؟
و با ظلمتی که در شب سوم نزدیک میشود و اینکه میدانی خورشید هرگز دوباره برای تو طلوع نخواهد کرد، پس چطور آن سه روز گرانبها را میگذرانی.
طبیعتاً من دوست دارم چیزهایی را ببینم که در طول سالهای تاریکی برایم عزیز بودهاند. تو نیز دوست داری چشمانت بر روی چیزهایی متمرکز بمانند که برایت عزیز بودهاند و نیز دیدگانت را خواهی بست تا بتوانی خاطرات آنها را به تاریکی شبی که در پیش داری، ببری. اگر با معجزهای بزرگ، این روزهای بینایی به من داده شود و ادامه پیدا کند، من باید این مدت را به سه بخش تقسیم کنم.
:)
گاهی قلبم با شوق فریاد میزند و میخواهد تمام این چیزها را ببیند. اکنون که من فقط از طریق لمس کردن میتوانم به چنین لذتی برسم، مطمئناً اگر توانایی دیدن داشتم این لذت دوچندان بود.
با این همه ظاهراً کسانی که چشم دارند کم میبینند. تصاویر، رنگ و حرکت که جهان را پر میکنند بدیهی است. شاید، انسان برای چیزی که دارد کم قدردانی میکند و مشتاق چیزی است که ندارد. اما بسیار مایه تأسف است که در جهان نور نعمت بینایی تنها بهعنوان وسیله راحتی و آرامش صِرف استفاده میشود، بهجای آنکه وسیلهای باشد برای بالا بردن کمال در زندگی.
اگر من رئیس دانشگاه بودم واحدی اجباری با عنوان «چطور از بیناییتان استفاده کنید» ، ایجاد میکردم تا استاد با تلاش فراوان به دانشجویانش نشان دهد چطور با دیدن واقعی چیزهایی که بیتوجه از کنارشان میگذریم میتوانند شادی را به زندگیشان بیفزایند و همچنین سعی کند قابلیتهای بیرونق و نهفته دانشجویانش را بیدار کند.
:)
از خودم پرسیدم؛ چطور ممکن است حدود یک ساعت در جنگل پیادهروی کنی و هیچ چیز ارزشمندی نبینی؟ من که قدرت بینایی ندارم چیزهای زیادی پیدا میکنم که صرفاً از طریق لمس کردن توجهم را جلب میکند. تقارن ظریف برگ را حس میکنم. عاشقانه دستهایم را بر روی پوست صاف درخت توس یا پوسته زبر و درهموبرهم درخت کاج میکشم. در بهار شاخههای درختان را که با امیدواری در جستجوی جوانه هستند، لمس میکنم؛ این یعنی اولین نشانه بیدار شدن طبیعت بعد از خواب زمستانیاش. من از شکل مخملی گل و کشف پیچوخمهای فوقالعاده آن احساس شادی میکنم و چیزی از معجزه طبیعت برایم آشکار میشود. گاهی اوقات دستم را بهآرامی روی درخت کوچکی قرار میدهم و جنب-وجوش شاد یک پرنده را حس میکنم که درحال آواز خواندن است. وقتی آبهای خنک جوی بهسرعت از بین انگشتانم میگذرد، لذت میبرم. برای من فرش پرپشت و سرسبز برگهای سوزنی درخت کاج یا چمنهای اسفنجی خوشایندتر از گرانترین فرش ایرانی است. برای من گذار فصلها، نمایش مهیج و پایانناپذیری است و همچنین حرکتی که با نوک انگشتانم احساس میکنم.
:)
میترسم همان سستی و خوردگی، طرز استفاده از تمامی حواس و قابلیتهایمان را مشخص کند. تنها یک ناشنوا قدر شنیدن را میداند و یک نابینا موهبتهای متعددی را که در بینایی نهفته است، درک میکند. بهویژه این یافتهها برای کسانی بهکار میرود که در بزرگسالی بینایی و شنوایی خود را از دست دادهاند. اما کسانی که هرگز از کاهش بینایی یا ناشنوایی رنج نبردهاند بهندرت از این قابلیتهای مقدس کاملترین استفاده را میبرند. چشمها و گوشهای آنها همه چیزهای دیدنی و شنیدنی را بدون تمرکز و توجه حس میکند بیآنکه قدردان آنها باشد و این همان داستان قدیمی است که ممنون و قدردان چیزی که داریم نیستیم تا زمانی که آن را از دست بدهیم و از سلامتیمان آگاه نیستیم تا وقتی بیمار شویم.
گاهی اوقات گمان میکنم چه خوب است اگر هر فردی برای چند روز در دوران بزرگسالیاش دچار نابینایی و ناشنوایی شود. ظلمت نابینایی، شخص را نسبت به بینایی قدرشناستر خواهد کرد و سکوت، لذت صدا را به او نشان میدهد. گاهی دوستان بینایم را امتحان میکنم تا بفهمم آنها چه میبینند. بهتازگی دوست بسیار خوبی را دیدم که از پیادهروی طولانی در جنگل برمیگشت، از او پرسیدم: «چه چیزی دیدی؟» او پاسخ داد: «چیز خاصی ندیدم» .
:)
از چشمهایتان طوری استفاده کنید که گویی فردا دچار نابینایی خواهید شد و همین شیوه را میتوان برای سایر حواس بهکار گرفت. صداهای موسیقی، آواز پرنده و نغمههای پرشور ارکستر را بشنوید؛ چنانکه گویی فردا دچار ناشنوایی خواهید شد. هر چیزی را که میخواهید لمس کنید، گویی که فردا حس لامسه خود را از دست خواهید داد. عطر گلها را بو کنید و مزه غذاها را با هر لقمه بچشید، چنانکه گویی فردا هرگز نمیتوانید بو کنید یا هر چیزی را بچشید. از هر حس بیشترین استفاده را ببرید. عظمت و شکوه در تمامی جنبههای زیبایی که جهان به تو نشان میدهد از طریق ابزار متعدد ارتباطیای است که طبیعت فراهم میکند. اما در میان تمامی حواس، مطمئنم که حس بینایی باید لذتبخشترین حس باشد. روزها در دورنمای بیانتها امتداد پیدا میکنند، بنابراین به کارهای بیاهمیتمان میپردازیم و بهندرت از نگرش بیتفاوتمان به زندگی آگاهیم.
:)
اگر بدانید در شرف مبتلا شدن به نابینایی هستید، شاید واقعیت نداشته باشد، اما بههر حال اگر واقعاً با این تقدیر مواجه شوید، چشمهایتان به روی چیزهایی باز خواهد شد که هرگز ندیدهاید و خاطرات دیدن آنها را برای شب تاریک طولانی (نابینایی) که در پیش دارید جمع خواهید کرد. شما از چشمانتان طوری استفاده خواهید کرد که قبلاً هرگز چنین نکردهاید. هر چیزی را که میبینید برای شما عزیز خواهد بود. چشمانتان هر شیئی را که در محدوده نگاهتان قرار میگیرد لمس میکند و از آن استقبال میکند. پس سرانجام، شما واقعاً خواهید دید و دنیای جدید، زیبایی خود را پیش روی شما خواهد گشود.
:)
گاهی اوقات فکر میکنم چه خوب است اینکه هر روز بهگونهای زندگی کنیم که گویی فردا باید بمیریم. چنین نگرشی بهوضوح بر ارزشهای زندگی تأکید میکند. هر روز باید با مهربانی و شوق و اشتیاق به شناخت و درک زندگی کنیم که اغلب این فرصت از دست میرود. وقتیکه زمان، پیش از ما در مناظر یکنواخت روزها و ماهها و سالهای زیادی که میآیند، امتداد پیدا میکند. البته، افرادی هم هستند که شعار خوشگذرانی «بخور، بنوش، شاد باش» را سر میدهند، اما اکثر مردم با حقیقت «مرگ قریبالوقوع» تنبیه خواهند شد.
در داستانها، معمولاً قهرمان محکوم در آخرین دقیقه با خوششانسی نجات داده میشود، اما تقریباً همیشه احساسش نسبت به ارزشها تغییر میکند. او نسبت به معنای زندگی و ارزشهای معنوی ابدی آن حساستر و قدردانتر میشود. معمولاً میگویند کسانی که در سایه مرگ زندگی میکنند یا زندگی کردهاند در هر کاری که انجام میدهند، شیرینی لذتبخشی بهوجود میآورند.
بههر حال، اکثر ما زندگی را حق خود میدانیم و آگاهیم که روزی باید بمیریم. اما معمولاً آن روز را در آینده خیلی دور ترسیم میکنیم. هنگامی که در سلامت و شادابی هستیم، مرگ تقریباً باورنکردنی است و بهندرت به مرگ فکر میکنیم.
:)
همه ما داستانهای مهیجی را خواندهایم که قهرمان در آنها، زمان خاص و محدودی برای زندگی در اختیار دارد. گاهی اوقات این زمان به-مدت یک سال است و گاهی اوقات به کوتاهی ۲۴ ساعت.
اما همیشه دوست داشتم بدانم شخص محکوم به مرگ، آخرین روزها و ساعتهای عمرش را چطور میگذراند و چگونه انتخاب میکند. البته من درباره مردمان آزادی صحبت میکنم که حق انتخاب داشتند، نه درباره مجرمان محکومی که نیمی از فعالیتهایشان بهسختی مشخص میشود.
چنین داستانهایی فکر ما را بهکار میاندازد و از خودمان میپرسیم تحت شرایط مشابه چه باید کرد. باید چه وقایعی، چه تجربههایی، چه ارتباطهایی در آن ساعتهای آخر جمع کنیم؟ مانند انسانهای فانی، باید در مرور گذشته چه شادیهایی پیدا کنیم و چه تأسفهایی؟
:)
آری، اگر کسی به منظور تجربه و تجسم دنیای تاریک و ساکت و عجیب خانم کلر، فقط لحظهای هرچند کوتاه چشمانش را ببندد و گوشهایش را محکم بگیرد، محبوس بودن در زندان نابینایی و ناشنوایی سخت و گریزناپذیر بهنظرش میرسد، اما او از زندان خویش گریخت. او نهتنها تسلیم دنیای بهظاهر تاریک و سراسر سکوت نشد، بلکه با همه وجود با آن به مبارزه برخاست و توانست در تاریکی مطلق چشمانش، نور امیدی را بیابد که با آن نور زیبای دنیای خویش را مجسم سازد. دنیای شاد و باطراوتی که در آن صدای پر پروانه را میتوان شنید و حس خوب میلاد یک شکوفه بر شاخه درخت را میتوان حس کرد. کسی که با گوش قلبش صدای جریان آب را میفهمید و زمزمه گنجشکها را میشنید کسی که تردید را در نگاه دیگران میدید چه رسد به غم یا شادی...
او که آفریده خوب خداوند بود و لحظهای ناامید نشد و ناامیدی در قلبش جایی نداشت؛ چه بجا روی سنگ قبرش نوشتند: «اینجا کسی خفته است که در زندگی هرچه را در توان داشت، انجام داده است» .
:)
کسی که از شکفتن یک غنچه تا بلوغ یک گل را احساس میکرد و طلوع و درخشش خورشید را میفهمید و تلألو آن را در میان شاخسارها احساس میکرد و قلب مهربانش در غروب آن غمگین میشد. نابغهای که در ۲۷ ژوئن ۱۸۸۰ م در توسکامبیا آواباما متولد شد و در همه ۸۸ سال زندگی خویش دست از تلاش برنداشت و با امید به جنگ با دنیای نابرابری رفت که تنهایی و عزلت را برایش رقم زده بود.
کسی که سالهاست کتابها، مقالات و یادداشتها و سخنرانیهای بیشماری که همگی به افتخار او بهوجود آمدهاند سخن از شخصیت بارز و بیهمتای او میگویند.
:)
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۶۰ صفحه
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۶۰ صفحه
قیمت:
۲۸,۰۰۰
۱۴,۰۰۰۵۰%
تومان