بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب غرش رعد: زندگی‌نامه‌ سرتیپ خلبان عبدالحمید نجفی | طاقچه
کتاب غرش رعد: زندگی‌نامه‌ سرتیپ خلبان عبدالحمید نجفی اثر محمد معما

بریده‌هایی از کتاب غرش رعد: زندگی‌نامه‌ سرتیپ خلبان عبدالحمید نجفی

نویسنده:محمد معما
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۱۵ رأی
۴٫۳
(۱۵)
حدود یک ساعت بعد همه رفتند و امام (ره) در اتاق استراحت بودند که ما به خدمت ایشان رسیدیم. فضا بسیار صمیمی و خوب بود. حضرت امام (ره) در جمع ما فرمودند: «بمب را چه‌جوری می‌زنید؟» گفتیم: «منظورتان چیست؟» گفتند: «یعنی با کدام انگشت بمب را می‌زنید؟» گفتیم: «با انگشت شست بمب را رها می‌کنیم.» ایشان که منتظر شنیدن این جمله بودند گفتند: «پس ناز شستتان!»
مرئوف خدا
صیاد شیرازی دستور داد هلی‌کوپتر برای خالی کردن آزوقه فرود نیاید و آزوقه را از بالا پرتاب کنند. به همین سبب در آن روز آب هم نداشتیم و در محاصرۀ کامل ضد‌انقلاب بودیم. روز بعد آن قدر به هلی‌کوپتر شلیک کردند که دیگر نمی‌توانست به بالای سر ما بیاید و تا دو روز نان خشک‌های به‌جا‌مانده از روزهای قبل را می‌خوردیم. نان خشک‌ها را روی کمر می‌گذاشتیم تا با عرق بدنمان نرم شود و بعد آن را می‌خوردیم. برای اینکه در تقسیم آزوقه ازدحام نشود صیاد من را به عنوان مقسم آزوقه انتخاب کرد.
مرئوف خدا
موتورسوار را دیدم که چرخ جلوی موتورش داخل چاله افتاد و کج شد. توی ماشین دو ماسک شیمیایی داشتیم؛ یکی برای راننده و یکی برای من. دود سفید ناشی از بمباران شیمیایی در حال نزدیک شدن به ما بود. سریع از ماشین پیاده شدم و آن بسیجیِ موتورسوار را به داخل ماشین آوردم و به او گفتم: «نفست را حبس کن. من ماسک را می‌زنم، یک نفس می‌کشم بعد نفسم را نگه می‌دارم و ماسک را به تو می‌دهم. تو یک نفس بکش، بعد نفست را حبس کن و ماسک را به من بده. این‌طور عمل می‌کنیم تا از منطقه دور شویم.» ولی دیدم ایشان نفس کم می‌کشد و ماسک را سریع به من می‌دهد. حدود پنج دقیقه بعد به جادۀ آسفالت رسیدیم. گفتم: «مردِ حسابی من ماسک را ده ثانیه نگه می‌دارم و به تو می‌دهم، آن وقت تو سریع و نفس نکشیده ماسک را به من برمی‌گردانی؟» گفت: «شما خلبان هستی و من یک بسیجی‌ام. مملکت الان به وجود شما بیشتر از من احتیاج دارد. اگر من شهید شوم اتفاق خاصی نمی‌افتد، ولی اگر شما شهید شوید ما یک خلبان را از دست داده‌ایم
مرئوف خدا
صبح روز بیست‌و‌چهارم بهمن‌ماه ساعت هشت‌و‌نیم به ابتدای اتوبان قم رسیدم که متوجه شدم حرم و اطراف آن را بمباران کرده‌اند. روز گذشته صدام در اخبار گفته بود که حرم معصومه (س) در ساوه است و در قم نیست. ما قم را بمباران کردیم، چون معصومه (س) در آنجا دفن نشده است.
مرئوف خدا
وقتی به خانه رسیدم کسی خانه نبود، ولی شیشه‌ها شکسته بود. پسرم در باغچه خشکش زده بود. وقتی من را دید زد زیر گریه و گفت: «بابا، بگو صدام برود.» پسرم در باغچه در حال چیدین گوجه‌فرنگی بود که بمباران شروع شده بود
مرئوف خدا
دو خیابان پایین‌تر از ما، یعنی خیابان ۲۲، حدود سه خانه هدف بمباران قرار گرفته بود. آقای چهارلنگ و خانواده‌اش و خانوادۀ آقای دودانگه شهید شده بودند. در انتهای خیابان آقای دودانگه را دیدم که کاملاً خونی بود و دختربچۀ یازده‌ساله‌اش را روی دست گرفته بود و به طرف بیمارستان می‌دوید. نزدیک‌تر شدم تا کمکش کنم که متوجه شدم دختربچه سر ندارد! خواستم جلویش را بگیرم و آرامش کنم، ولی او در حال خودش نبود. بی اینکه گریه کنم اشک‌هایم سرازیر بود.
مرئوف خدا
یک‌دفعه بلند شدم، ولی از شانس بدم زیر پل یک تکه‌آهن بود که سرم به‌شدت به آن خورد و شکست. تا از آب بیرون آمدم صیاد شیرازی را دیدم. او که سر و صورتِ خونیِ من را دیده بود، سریع به سمت من آمد. تا آن موقع من فکر می‌کردم صیاد شیرازی زیاد با من خوب نیست، ولی آنجا فهمیدم که اشتباه می‌کردم. او انگار که پسرش تیر خورده باشد و دارد او را از دست می‌دهد سریع مرا بغل کرد و گفت: «حمید جان تیر خوردی؟» و من را روی کولش انداخت و به سمت سنگرها دوید. من خندیدم و گفتم: «تیر نخورده‌ام.» گفت: «معمولاً هرکس تیر می‌خورد و می‌خواهد برود خوشحال است.» گفتم: «صیاد جان من سالم هستم.» ولی او باور نمی‌کرد. ت
مرئوف خدا
. دنبال سرهنگ صیاد شیرازی گشتم. داخل یکی از سنگرها دیدمش که با صورتی رنگ‌پریده و لب‌هایی خشک که نشان از بی‌خوابی و تشنگی بود نماز می‌خواند. البته صیاد شیرازی کلاً آدم کم‌خوابی بود شاید در شبانه‌روز بیشتر از دو ساعت نمی‌خوابید. همه در خواب بودند، ولی او ذکر خدا می‌گفت. تسلط زیادی به قرآن داشت و آدم منطقی و عاشق انقلاب بود. دستورات حضرت امام را با جان و دل قبول داشت و اجرا می‌کرد. صیاد به خودش فکر نمی‌کرد، تمام وجودش خدمت و عشق به اسلام بود.
مرئوف خدا

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۹۲ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۹۲ صفحه

صفحه قبل
۱
صفحه بعد