بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آقای هنشاو عزیز | طاقچه
۴٫۱
(۶۶)
تو مثل خودت نوشتی و سعی نکردی ادای کس دیگری را در بیاوری. این نشانه‌ی یک نویسنده‌ی خوب است.
Book
تو مثل خودت نوشتی و سعی نکردی ادای کس دیگری را در بیاوری. این نشانه‌ی یک نویسنده‌ی خوب است. همین را حفظ کن.»
"Shfar"
مادر گفت: «می‌دانی، هر وقت به موج‌ها نگاه می‌کنم، حس می‌کنم مهم نیست گاهی وقت‌ها همه‌چیز بد پیش می‌رود. مهم این است که هنوز زندگی ادامه دارد.»
"Shfar"
یک شاگرد جدید توی مدرسه باید خیلی مواظب باشد تا بفهمد که کی به کیست.
(:Ne´gar:)
خب، تو یک مشکلاتی داری اما اگر به خودت زحمت بدهی و به دور و برت توجه کنی، می‌بینی که بقیه هم مثل تو مشکل دارند.
Book
گفت: «بزرگ شده‌ای.» حرفی که همیشه بزرگ‌ترها می‌زنند، درست وقتی که نمی‌دانند باید به بچه‌ها چه بگویند.
Massoume
خب، تو یک مشکلاتی داری اما اگر به خودت زحمت بدهی و به دور و برت توجه کنی، می‌بینی که بقیه هم مثل تو مشکل دارند.
محمدرضا
نمی‌خواستم دیگر به سؤال‌هایتان جواب بدهم اما مادرم نمی‌خواهد تلویزیون را درست کند چون می‌گوید مُخم را خراب کرده است. تعطیلات روز شکرگزاری است و حسابی حوصله‌ام سر رفته، برای همین تصمیم گرفتم با مغز بی‌ارزشم به چند تا از سؤال‌های بی‌ارزش شما جواب بدهم. (شوخی بود.)
افرا
آدم همیشه یک چیزهایی را می‌برد و یک چیزهایی را از دست می‌دهد.
Book
هر وقت به موج‌ها نگاه می‌کنم، حس می‌کنم مهم نیست گاهی وقت‌ها همه‌چیز بد پیش می‌رود. مهم این است که هنوز زندگی ادامه دارد.
Book
مادرم هنوز هم نمی‌خواهد تلویزیون را درست کند، چون می‌خواهد مغزم در وضعیت خوبی بماند و می‌گوید در طول زندگی‌ام به مغز احتیاج دارم.
Aysan
همه ساکت بودند. هیچ‌کدام‌مان نمی‌دانستیم که یک نویسنده‌ی زنده‌ی واقعی نوشته‌هایمان را خوانده ولی او واقعاً خوانده بود و حتی اسم مطلبم هم یادش بود. گفتم: «من فقط دیپلم افتخار گرفتم.» اما داشتم فکر می‌کردم که به من گفته بود نویسنده. یک نویسنده‌ی زنده‌ی واقعی به من گفت نویسنده!
Fatemeh
مادرم هنوز هم نمی‌خواهد تلویزیون را درست کند، چون می‌خواهد مغزم در وضعیت خوبی بماند و می‌گوید در طول زندگی‌ام به مغز احتیاج دارم.
Hrays
سه‌شنبه، ۳ فوریه امروز آن‌قدر خسته بودم که لازم نبود سعی کنم با قدم‌های آهسته به مدرسه بروم.
کتابخون
آن‌قدر عصبانی بودم که نمی‌توانستم حرفی بزنم. مادر نوشته‌ی روی دستمال را خواند و گفت: «منظور پدرت این نیست که واقعاً بروی یک بستنی قیفی بخری.» پرسیدم: «پس چرا همچین چیزی نوشته؟» ـ این‌طوری می‌خواهد بگوید که واقعاً به خاطر باندیت متأسف است. فقط نمی‌تواند احساسش را خوب نشان بدهد. بعد درحالی‌که غمگین به نظر می‌رسید، گفت: «می‌دانی، بعضی از مردها این‌طوری‌اند.»
umiumi
بعضی وقت‌ها یک نفر چیزی می‌گوید و تو نمی‌توانی فراموشش کنی.
Book
مادر گفت: «می‌دانی، هر وقت به موج‌ها نگاه می‌کنم، حس می‌کنم مهم نیست گاهی وقت‌ها همه‌چیز بد پیش می‌رود. مهم این است که هنوز زندگی ادامه دارد.»
SMelikaaseyd
فکر کنم خیلی چیزها اذیتم می‌کنند.
Book
احساسات بچه‌ها تغییر نمی‌کند. وضعیت زندگی‌شان تغییر می‌کند، اما درونشان نه. آنها والدینی می‌خواهند که دوستشان داشته باشند. دوستان و معلم‌هایی می‌خواهند که آنها را بپذیرند و فکر می‌کنم این مسائل جهانی‌اند.
دختر آفتاب
«کی دوست دارد با یک آدم اخمو دوست شود؟ خب، تو یک مشکلاتی داری اما اگر به خودت زحمت بدهی و به دور و برت توجه کنی، می‌بینی که بقیه هم مثل تو مشکل دارند.»
Astronaut

حجم

۲٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

حجم

۲٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

قیمت:
۵۹,۴۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲۳صفحه بعد