بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آقای هنشاو عزیز | صفحه ۲ | طاقچه
۴٫۱
(۶۶)
به نظر من آدم همیشه یک چیزهایی را می‌برد و یک چیزهایی را از دست می‌دهد.
Qeziii
امروز، اولین روز تعطیلات سال نو است. هنوز هیچ بسته‌ای از طرف پدرم به دستم نرسیده. شاید به جای پست کردن بسته، خودش می‌خواهد آن را برایم بیاورد. برای همین از مادرم پرسیدم ممکن است او سال نو به دیدنمان بیاید، یا نه. گفت: «ما از هم جدا شده‌ایم. یادت نیست؟» یادم هست. تمام مدت یادم است.
Shakiba M
تو مثل خودت نوشتی و سعی نکردی ادای کس دیگری را در بیاوری. این نشانه‌ی یک نویسنده‌ی خوب است. همین را حفظ کن.
محمدرضا
«هیچ دوستی توی این مدرسه‌ی لعنتی ندارم.»
محمدرضا
مهم نیست گاهی وقت‌ها همه‌چیز بد پیش می‌رود. مهم این است که هنوز زندگی ادامه دارد.
محمدرضا
«ما از هم جدا شده‌ایم. یادت نیست؟» یادم هست. تمام مدت یادم است.
محمدرضا
دور و بر اینجا چیز زیادی نیست جز چند تا زمین بازی گلف برای پولدارها.
محمدرضا
وقتی بزرگ بشوم، می‌خواهم نویسنده‌ی مشهوری بشوم و مثل شما ریش بگذارم.
محمدرضا
مادر گفت: «می‌دانی، هر وقت به موج‌ها نگاه می‌کنم، حس می‌کنم مهم نیست گاهی وقت‌ها همه‌چیز بد پیش می‌رود. مهم این است که هنوز زندگی ادامه دارد.»
nazanin z
هر سال هزاران نامه از خواننده‌هایتان به دستتان می‌رسد، در این سال‌ها از میان آن نامه‌ها متوجه چیز خاصی شده‌اید؟ خب فکر کنم اینکه فهمیده‌ام که احساسات بچه‌ها تغییر نمی‌کند. وضعیت زندگی‌شان تغییر می‌کند، اما درونشان نه. آنها والدینی می‌خواهند که دوستشان داشته باشند. دوستان و معلم‌هایی می‌خواهند که آنها را بپذیرند و فکر می‌کنم این مسائل جهانی‌اند.
Shakiba M
به پدرم فکر می‌کردم، به اینکه چقدر تنهاست و اینکه دلم می‌خواهد بدانم موضوع آن پسر پیتزایی به کجا رسید. دلم نمی‌خواهد پدرم را بی‌کس و دلتنگ ببینم ولی دوست هم ندارم آن پسره پدرم را از تنهایی دربیاورد.
Shakiba M
بعد شیشه‌ی ماشین را پایین کشیدیم و صدای غلتیدن و شکستن موج‌ها را یکی بعد از دیگری شنیدیم. مادر گفت: «می‌دانی، هر وقت به موج‌ها نگاه می‌کنم، حس می‌کنم مهم نیست گاهی وقت‌ها همه‌چیز بد پیش می‌رود. مهم این است که هنوز زندگی ادامه دارد.»
Shakiba M
اگر واقعاً می‌خواهم نویسنده بشوم، باید به توصیه‌های شما عمل کنم. باید بخوانم، نگاه کنم، گوش بدهم، فکر کنم و بنویسم.
کاربر963963
من: «داشتم فکر می‌کردم اگر پدری در خانه داشتم شاید کمکم می‌کرد یک دزدگیر برای بسته‌ی ناهارم درست کنم.» مادر: (می‌خندد) «برای این‌کار باید راهی آسان‌تر از ازدواج هم باشد.»
R.B
بعد همان‌طور که سعی می‌کردم چیزی برای گفتن پیدا کنم، پرسیدم: «بدون بار آمده‌ای؟» دوست داشتم بگوید این‌ همه راه از بیکرزفیلد آمد تا بَندیت را به دستم برساند، اما گفت: «منتظر یک بار کلم‌بروکلی از سالیناس هستم، چون زیاد از اینجا دور نبود، فکر کردم قبل از رفتن به اوهایو، سری به اینجا بزنم.» پس فقط به خاطر کلم‌بروکلی آمده بود اینجا. بعد از این ‌همه مدتی که منتظرش بودم، حالا یک عالمه کلم‌بروکلی او را به اینجا کشانده بود. حالم گرفته شد. آن‌قدر ناراحت شدم که دیگر نمی‌توانستم حرفی بزنم.
شلاله
گفت: «ما از هم جدا شده‌ایم. یادت نیست؟» یادم هست. تمام مدت یادم است.
SMelikaaseyd
گفت: «بزرگ شده‌ای.» حرفی که همیشه بزرگ‌ترها می‌زنند، درست وقتی که نمی‌دانند باید به بچه‌ها چه بگویند.
محمدرضا
یک نویسنده‌ی زنده‌ی واقعی به من گفت نویسنده!
محمدرضا
یاد گرفته‌ام هر چیزی را که فکر می‌کنم، روی یک ورق کاغذ بنویسم.
محمدرضا
خنده‌دار است که بعضی وقت‌ها یک نفر چیزی می‌گوید و تو نمی‌توانی فراموشش کنی.
محمدرضا

حجم

۲٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

حجم

۲٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

قیمت:
۵۹,۴۰۰
تومان