تو مثل خودت نوشتی و سعی نکردی ادای کس دیگری را در بیاوری. این نشانهی یک نویسندهی خوب است. همین را حفظ کن.»
"Shfar"
یک شاگرد جدید توی مدرسه باید خیلی مواظب باشد تا بفهمد که کی به کیست.
(:Ne´gar:)
مادر گفت: «میدانی، هر وقت به موجها نگاه میکنم، حس میکنم مهم نیست گاهی وقتها همهچیز بد پیش میرود. مهم این است که هنوز زندگی ادامه دارد.»
"Shfar"
گفت: «بزرگ شدهای.»
حرفی که همیشه بزرگترها میزنند، درست وقتی که نمیدانند باید به بچهها چه بگویند.
Goner.
نمیخواستم دیگر به سؤالهایتان جواب بدهم اما مادرم نمیخواهد تلویزیون را درست کند چون میگوید مُخم را خراب کرده است.
تعطیلات روز شکرگزاری است و حسابی حوصلهام سر رفته، برای همین تصمیم گرفتم با مغز بیارزشم به چند تا از سؤالهای بیارزش شما جواب بدهم. (شوخی بود.)
افرا
مادرم هنوز هم نمیخواهد تلویزیون را درست کند، چون میخواهد مغزم در وضعیت خوبی بماند و میگوید در طول زندگیام به مغز احتیاج دارم.
Aysan
همه ساکت بودند. هیچکداممان نمیدانستیم که یک نویسندهی زندهی واقعی نوشتههایمان را خوانده ولی او واقعاً خوانده بود و حتی اسم مطلبم هم یادش بود.
گفتم: «من فقط دیپلم افتخار گرفتم.»
اما داشتم فکر میکردم که به من گفته بود نویسنده. یک نویسندهی زندهی واقعی به من گفت نویسنده!
Fatemeh
مادرم هنوز هم نمیخواهد تلویزیون را درست کند، چون میخواهد مغزم در وضعیت خوبی بماند و میگوید در طول زندگیام به مغز احتیاج دارم.
Hrays
سهشنبه، ۳ فوریه
امروز آنقدر خسته بودم که لازم نبود سعی کنم با قدمهای آهسته به مدرسه بروم.
کتابخون
آنقدر عصبانی بودم که نمیتوانستم حرفی بزنم. مادر نوشتهی روی دستمال را خواند و گفت: «منظور پدرت این نیست که واقعاً بروی یک بستنی قیفی بخری.»
پرسیدم: «پس چرا همچین چیزی نوشته؟»
ـ اینطوری میخواهد بگوید که واقعاً به خاطر باندیت متأسف است. فقط نمیتواند احساسش را خوب نشان بدهد.
بعد درحالیکه غمگین به نظر میرسید، گفت: «میدانی، بعضی از مردها اینطوریاند.»
Seaside