بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کتاب قوام | طاقچه
تصویر جلد کتاب کتاب قوام

بریده‌هایی از کتاب کتاب قوام

انتشارات:انتشارات خیمه
امتیاز:
۴.۵از ۹۱ رأی
۴٫۵
(۹۱)
«تابع حال خودت باش! چه مردم ببینند و چه نبینند» .
ツAlirezaツ
نمازش که تمام شد حال خوشی داشت. دلش می‌خواست تعقیباتش را طولانی کند. اما از حرف مردم ترسید. از این‌که بگویند ریا کرده است. بلند که برود، ‌ قوام دستش را گرفت. نشاندش و گفت: «تابع حال خودت باش! چه مردم ببینند و چه نبینند» .
F313
می‌گفت «امر به‌ معروف و نهی از منکر بر همه واجب است. اما... اما... اما... طوری بگو که قلب گنهکار نشکند! اگر می‌بینی دارد نمازش را غلط می‌خواند، تو درستش را با صدای بلند بخوان که او متوجه شود. کاری نکن که او را به لجاجت بیندازی و بگوید من اصلاً برای دلم می‌خواهم نماز بخوانم» .
مادربزرگ علی💝
شب جمعه بود و «آقامصطفی» و چند نفر دیگر از داش‌های تهران در «باغ خاله» ی فرحزاد شب‌نشینی داشتند. ازقضا آن‌شب قوام هم به آن باغ رفته بود. شاگردان قوام می‌روند سراغ مصطفی و می‌گویند: «یک امشب را مقداری رعایت کن!» مصطفی می‌پرسد: «مگر امشب چه خبر است؟» می‌گویند: «آقاسیدمهدی قوام آمده» . مصطفی برمی‌خیزد و می‌رود پیش قوام. پیشانی‌اش را می‌بوسد و می‌گوید: «ما نوکر سید‌ها هستیم» . قوام می‌گوید: «ما می‌خواهیم مثل شما داش بشویم. قانونش چیست؟» مصطفی می‌گوید: «قانونش این است که هرجا نمک خوردی، نمکدان نشکنی» . قوام می‌گوید: «خب این‌که در قانون ما هم هست. اما شما حرف می‌زنی یا عمل می‌کنی؟» مصطفی نمی‌داند چه بگوید. قوام ادامه می‌دهد: ‌ «شما این‌همه نمک خدا را خورد‌ه‌ای، چرا نمکدان می‌شکنی؟» همین یک جمله کافی بود که مصطفی را زیر و رو ‌کند. آقامصطفی گنده‌لات تهران، شد «مصطفی دیوونه» ؛ از بس‌که شیفته‌ی اهل‌بیت شد. چراغ «هیئت محبان‌الزهرا» در محله‌ی‌ پاچنار تهران که یادگار مصطفی دیوونه است، هنوز روشن است.
سیّد جواد
شب سردی بود. از کوچه پس‌کوچه‌های بازار رد می‌شد. دختر و پسری را دید که در گوشه‌ای خلوت با وضع نامناسبی مشغول گناه اند. جلو رفت. عبایش را از دوش برداشت و انداخت روی آن دو. گفت: «هوا خیلی سرد است. بیایید منزل ما. اتاق بالا خالی است» . دختر و پسر ترسیده بودند. آن برخورد باورشان نمی‌شد. وقتی دیدند پیشنهادش جدی است، همراهش شدند. در راه برای‌شان صحبت کرد. به خانه که رسیدند حال‌شان منقلب بود. همان‌جا توبه کردند. خود قوام عقدشان را خواند.
سیّد جواد
مداح داشت روضه می‌خواند. گفت: «صبر زینب تمام شد!» قوام داخل مجلس نشسته بود. اخم‌هایش درهم شد. گفت: «این چه حرفی است! زینب تجسم صبر است» .
سیّد جواد
و چه بسیار کم‌اند کسانی که هرچه به آن‌ها نزدیک‌تر شوی، شیفته‌تر شوی!
hashem
منزل یکی از دوستانش مهمان بود. میزبان رو کرد به همسرش و گفت: «صبحانه را آماده کن! تا من دعایم را بخوانم» . و شروع به خواندن دعا کرد. قوام ابرو درهم کشید و گفت: «این چه دعایی است که می‌خوانی؟ بلند شو برو کمک خانمت!»
Aysan
پرسید: «می‌گویند قوام ریشش کوتاه است؛ به علما نمی‌خورد» . قوام پاسخ داد: ‌ «به اندازه‌ی ایمانم ریش می‌گذارم» .
سیّد جواد
بعد منبر هم دو مداح معروف تهران آن روزگار یعنی حاج‌حسن دولابی و حاج احمد شمشیری ذکر مصیبت می‌کردند. شب آخر سه نفری از مجلس برمی‌گشتند که رسیدند به خیابان مخبرالدوله. کافه‌ی مشهوری بود آن‌جا به‌ اسم «کافه نوشین» . آن شب دو زن جوان با آرایش غلیظ دم کافه ایستاده بودند. قوام گفت: «شب آخر روضه است. مشتری ما هم پیدا شد» . و رفت طرف زن‌ها. دولابی و شمشیری عقب ایستادند و از دور نگاه کردند که قوام می‌خواهد چه کند. دیدند زن‌ها به گریه افتادند. جوری‌که آرایش‌ صورت‌شان با اشک درحال پاک‌شدن بود. قوام که برگشت پرسیدند ماجرا چه بود؟ گفت: «پول بیست شب منبر را به آن‌ها دادم. گفتم به جده‌ام نمی‌دانم چقدر است. اما تا این پول هست گناه نکنید!»
مادربزرگ علی💝
قهوه‌چی از مریدهای قوام بود. قوام به او توصیه کرده بود «مشهد که می‌روی پابوس حضرت، یادت نرود قبر حر عاملی را هم زیارت کنی! قم هم که می‌روی بعد از زیارت، سری هم به قبر قطب راوندی بزن!»
مادربزرگ علی💝
قوام یک سیخ کباب هم برای گربه انداخت و گفت: «تو هم در این خانه حقی داری» . بعد هم با خنده جوری که همسرش بشنود اضافه کرد: «خانم من که یک بچه زاییده این همه ناز می‌کند؛ تو که شش تا زایید‌ه‌ای!»
F313
با اشعار مثنوی انسی عمیق داشت. می‌گفتند همه‌ی مثنوی را از بر است. در مسجد جامع که منبر می‌رفت، مثنوی دستش می‌گرفت و روی منبر برای مردم می‌خواند. آن‌هم در دوره‌ای که در حوزه‌ کم نبودند طلاب و روحانیانی که مثنوی را با انبر می‌گرفتند؛ مبادا دست‌شان نجس شود!
YasmineGh
آخرهای شب بود که رسید خانه؛ با پاکتی پر از میوه در دست. بچه‌ها که تا آن وقت شب چشم‌انتظارش بودند تا چشم‌شان به پاکت میوه خورد، ذوق کردند. داخل پاکت را که دیدند ولی حسابی توی ذوق‌شان خورد. چون دیدند همه‌ی میوه‌ها خراب است. قوام گفت: «زیر پل دیدم یک نفر داد می‌زند: خدایا یک خر برسان این میوه‌ها را از من بخرد تا پیش زن و بچه‌ام بروم. من هم از پشت سر دست به شانه‌اش گذاشتم و گفتم تو آدم خوبی هستی، خدا دعایت را مستجاب کرد و آن کسی که می‌خواستی آمد. همه‌ی میوه‌هایت را من می‌خرم» . بعد خنده‌ای کرد و ادامه داد: «امشب خودم را شناختم!» .
سیّد جواد
نشسته بود آخر مجلس و طبق رسم روضه‌های آن زمان، قلیان می‌کشید. دید که قوام رفت بالای منبر. به احترام او، قلیان را رها کرد. قوام بالای منبر رو کرد به او و گفت: «راحت باش! اگر این منبر برای خدا نباشد ارزشش از قل‌قل قلیان شما کمتر است» .
سیّد جواد
قوام، همراه عوام شد؛ اما عوام‌زده نشد.
Aysan
با قوام رفته بود مسجد. نمازش که تمام شد حال خوشی داشت. دلش می‌خواست تعقیباتش را طولانی کند. اما از حرف مردم ترسید. از این‌که بگویند ریا کرده است. بلند که برود، ‌ قوام دستش را گرفت. نشاندش و گفت: «تابع حال خودت باش! چه مردم ببینند و چه نبینند» .
سیّد جواد
گفت: «آقاسید! خرابم! پول مشروب ندارم. دارم می‌میرم» . قوام حال و روزش را که دید، بردش دم مغازه‌ی مشرب‌فروشی. بعدها همان فرد توبه کرد و از مریدهای قوام شد.
F313
به سماور اشاره می‌کرد و می‌گفت: این دیگ ز خامی است که در جوش و خروش است چون پخته شد و لذت دم دید، خموش است
Aysan
عارف‌مسلک بود. ولی با عرفان‌بازی میانه‌ای نداشت. وقتی هم که جمعی از دراویش برایش نامه نوشتند و دعوتش کردند که برود و رییس و قطب‌شان شود، نامه را پاره ‌کرد و دور ‌ریخت.
سیّد جواد

حجم

۹۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۹۸ صفحه

حجم

۹۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۹۸ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۹صفحه بعد