بریدههایی از کتاب نازنین
۴٫۰
(۱۱۱)
اصلاً من این دنیایتان را میگذارم و میروم! آخ، چه فرقی دارد برایم؟!
nia
آخر آن زمان من ته ظلمات ناامیدی بودم، هلاک شده بودم، خودم دیگر مُرده بودم، چهطور میتوانستم انسان دیگری را نجات بدهم؟
nia
من آن زمان رکوپوستکنده و بیهیچ خجالتی گفتم که هیچ استعداد ویژهای ندارم: چندان باهوش نیستم و شاید حتی خیلی مهربان نباشم؛ یک خودخواه بیمایهام (این عبارت آخری را خوب یادم میآید؛ در راه که میرفتم ساختمش و حسابی خوشم آمد
کاربر ۸۰۴۸۵۷۸
میگویند خورشید همهچیز را جان دوباره میدهد. حالا ببینید خورشید را، انگار خودش هم مُرده، مگر نه؟ همهچیز مُرده، هر جا را نگاه کنی جز نعش نمیبینی. فقط یک مشت آدم ماندهاند و دورشان جز خاموشی هیچ نیست؛ این است دنیا. چه کسی میگفت: آدمها، آهای آدمها، همدیگر را دوست داشته باشید؟ این حرف را چه کسی زد؟ آونگ ساعت همچنان بیاحساس و چندشآور ضربه میزند، دوی نیمهشب است.
کاربر ۸۰۴۸۵۷۸
فقط برای یک لحظه. حتی شده برای یک دَم! و مثل همین چند ساعت پیش نگاهم کند، مثل همان وقتی که روبهرویم ایستاده بود و قسم میخورد همسر وفادارم بماند! آخ که اگر چشم باز میکرد با یک نظر همهچیز را میفهمید! ای امان از این جبر! امان از طبیعت
کاربر ۸۰۴۸۵۷۸
من از این ناراحتم که همهچیز فقط یک اتفاق بوده، یک تصادف سادهٔ کورکورانهٔ وحشی. درد اینجاست!
SEPEHR
جوانی، حتی اگر اواخرش باشد و چیزی به پایانش نمانده باشد، ذاتش بزرگواری و بخشندگی است، حتی اگر بزرگواریاش در راه کج و خطا باشد.
mina
بدبختی همین جاست که من آدم خیالپردازیام. با آنکه خوراک کافی برای رؤیابافی داشتم، همهاش فکر میکردم که او میتواند کمی بیشتر هم
صبر کند.
کاربر ۸۰۴۸۵۷۸
نمیدانی چه بهشتی میخواستم برایت بسازم. بهشتی که در جان خودم بود. بهشتم را دور تو بر پا میکردم! عیبی نداشت اگر دوستم هم نمیداشتی، مگر چه میشد؟
ELNAZ
جوانی، حتی اگر اواخرش باشد و چیزی به پایانش نمانده باشد، ذاتش بزرگواری و بخشندگی است، حتی اگر بزرگواریاش در راه کج و خطا باشد
کاربر ۸۰۴۸۵۷۸
همان جا حدس زدم دختر مهربان و صبوری است. اینجور دخترها زیاد ناز ندارند و، با آنکه خیلی تودارند و سفرهٔ دلشان را باز نمیکنند، نمیتوانند کاملاً از صحبت روگردان باشند. کوتاه جواب میدهند، اما بههرحال جواب میدهند و هر چه بیشتر با آنها حرف بزنید جوابها طولانیتر میشود، فقط حواستان باشد که شما نباید تمامکنندهٔ صحبت باشید. مسلماً همان موقع چیزی از خودش به من نگفت.
کاربر ۸۰۴۸۵۷۸
زندگی به چه دردم میخورد وقتی میبینم کسی که با تمام وجود دوستش دارم رویم هفتتیر کشیده است؟
hamiqreza
حتی اگر عاشق آدم دیگری هم میشدی عیبی نداشت. تو با او خوشوخندان میرفتی و من از آن طرف خیابان نگاهتان میکردم… همهٔ اینها هیچ اهمیتی ندارد اگر او فقط یکبار دیگر چشمهایش را باز کند!
خیر کثیر
اما یعنی نمیشد دوباره به هم خو بگیریم؟ چرا؟ آخر چرا دیگر نمیشد با هم یکی شویم و زندگی جدیدی شروع کنیم؟
خیر کثیر
آخ، زن عاشق معایب و حتی بدجنسیهای مرد محبوبش را توجیه میکند، طوری که خود مرد هم تابهحال نتوانسته باشد چنین توجیهاتی برای بدیهایش بیاورد
خیر کثیر
داشتم. همیشه مغرور بودهام و همیشه یا تمام یک چیز را میخواستم یا هیچ!
خیر کثیر
«فکر میکردم به همان حال ولم میکنی.»
Hooom
تمام ترس و وحشتم هم دقیقاً از همین است؛ اینکه همهچیز را میفهمم!
Nargess Ansarivand
زندگی به چه دردم میخورد وقتی میبینم کسی که با تمام وجود دوستش دارم رویم هفتتیر کشیده است؟
سید موسوی
نمیخواست عشق نصفهنیمه و آبکی نثارم کند و ادای دوست داشتن دربیاورد. بله، اینجور زنها چنین شرافتی دارند!
pegah
حجم
۱۰۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۹۵ صفحه
حجم
۱۰۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۹۵ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان