بریدههایی از کتاب فراموشان
۴٫۰
(۱۳۰)
«ملّتی که خرسندی مخلوق را بر خشم خالق ترجیح دهد، هرگز روی رستگاری نمیبیند!»
#دور_از_ذهن
دوم محرم بود که حسینبن علی وارد سرزمین کربلا شد.
فرمود: «نام این زمین چیست؟»
عرضه داشتند که نام این زمین کربلاست.
فرمود: «خداوندا به تو پناه میبرم از کرب و بلا.»
و پس از آن گفت: «فرود آیید و منزل کنید که اینجا، خوابگاه شتران ما، بارانداز ما و خونریزگاه ماست.»
سپس همهی فرزندان و برادران و خاندان خود را گِرد آورد. لحظهای چشم در صورت آنها دوخت و فرمود: «مردم بندهی دنیایند. و دین بازیچهای است بر زبانشان. تا آن هنگام که روزیشان آماده شود با دین سر و کار دارند؛ اما چون سختی فرا رسد، دینداران بسیار اندک میشوند.»
زینب هاشمزاده
همیشه همین بودیم؛ ما نفرینشدهها! حالا نشستهایم و تکههای خاطرههایمان را به هم میچسبانیم تا از آنها آیینهای بسازیم و ببینیم که چقدر سرافکنده و خجلیم.
زینب هاشمزاده
حُر همان کاری را کرد که باید میکرد! اگر من هم به حرف دل گوش میکردم، راهم همان بود. اما، ما عملهی شیطانیم. او قلاده برگردنمان انداخته و راه میبردمان. اگر بگویم خواب و خوراک ندارم، دروغ نگفتهام. دایم، چیزی به دلم چنگ میزند.
زینب هاشمزاده
لحظهای سرم را گذاشتم روی دو کاسهی زانو. خسته بودم و دلشوره، خوابآلودم کرده بود. من اینچنینم!
زینب هاشمزاده
شاید نمیخواست چشمهایش را ببینم. میدانست که من هم چیزهایی شنیدهام. شاید نمیخواست تلاطم درونش را بفهمم. ولی خُب، ممکن نیست! ما زنها این چیزها را زود میفهمیم. میدیدم که زمانه آبستن حوادث است. سالها عمر کردهام. این موها در آسیاب سفید نشده!
زینب هاشمزاده
پیراهنش را اسحقبن حیوه حضرمی برداشته بود. میگویید روزگار او بهتر از من شد؟ تمام موهای سرورویش ریخت و اکنون چنان چهرهی کریهی دارد که صد رحمت به من.
عمامه را جابربن یزید ازدی برداشت. وسط میدان میدوید و آن را با تبختر به همه نشان میداد. همانی که حالا دیوانه شده و در کوچهها کودکان دنبالش میکنند و سنگش میزنند. این بجدلبن سلیم، به خدا قسیالقلبتر از همه بود! وقتی انگشت حسینبن علی را بهخاطر انگشتر شکست
Zahra
میدانستم او کسی نیست که حسین را تنها بگذارد. دعای خیر بدرقهی راهش کردم و گفتم: «روز قیامت پیش فرزند فاطمه شفیع من شو!»
حالا برای چه مویه کنم؟ نه، گریه نمیکنم! چه بد میشد اگر میماند میان مردان فراموششدهی شما زنها!
Saboora
اسم رویم گذاشتند: قیسالقطیفه. اما خودشان از چادرهای سوخته هم نگذشتند، از پوستینی که زیرانداز بیمار بود. این کارها را جلوی چشم بزرگان و اشراف کوفه کردند و کسی از آنها معترض نشد. و کسی نگفت که این چه کاری است که با اسیران و بیماران میکنید. حتی از سرانداز زنان هم نگذشتند؛ و از گوشوارهی دخترکان...
زینب هاشمزاده
مگر آن روز که جنازههای بیسر مسلم و هانی را توی کوچهها میکشاندند، فقط من هلهله میکردم؟ تمام مذحجی ها هم بودند. او که بزرگ قوم آنها بود، و آن هجده هزار نفری که با مسلم بیعت کرده بودند، کجا بودند؟ وقتی آنها خوشحالی میکردند، من چهکاره بودم که اخم کنم؟ به خدا همه بودند؛ همهی کوفیان که حالا مرا پیش شما رها کردهاند! میخواهید اسم تکتکشان را بگویم؟
زینب هاشمزاده
مگر آنها نبودند که مسلم را تنها گذاشتند، و گماشتگان پسر مرجانه در کنج درِ خانهی طوعه او را به سنگ و تیر مجروح کردند و گرفتند؟ یادشان رفته وقتی مسلم از مسجد بیرون آمد، هیچیک از آنها پشتسرش نبود! مگر من او را غریب و تنها در کوچههای تاریک رها کردم؟ مگر همه نخزیدند به کنج خانهها، که من هم نرفته باشم؟ خب، زن و فرزند داشتم و از پسر زیاد، مثل شما سگان میترسیدم. مگر یادم رفته بود که پدرش با پدران ما چه کرد؟ آنها را از همین نخلهای کوفه به دار آویخت و دست و پایشان را برید. عبیدالله پسر همو بود! با شمشیر آخته و انبان پر از طلا آمده بود. و من یکی از مردمان، بیشتر نبودم.
زینب هاشمزاده
مگر فقط من بودم؟ کدام یک از کوفیان نبودند؟ همه آنجا بودند. آنهایی که توان جنگیدن نداشتند، مثل شما ایستاده بودند بالای بلندی. منتظر بودند که کاری یکرویه شود. من میان سربازان بودم. همه آمده بودند برای غارت. همه بودند. من هم یکی از آنها. وقتی نامه توشتند که بیا ای حسین، من هم بودم.
زینب هاشمزاده
اولین کسی که از بنیهاشم اجازهی نبرد گرفت، جناب علیاکبر بود.
امام چشمهای اشکآلودش را بهسوی آسمان گرفت و فرمود: «خدایا، شاهد باش که شبیهترین مردم از نظر خلقت و خلق و خوی و کلام به پیامبرت بهسوی دشمن میرود؛ و ما چون مشتاق رسولت میشدیم به او مینگریستیم.
خدایا، برکات زمین را از آنان باز دار. جمعشان را به تفرقه و اتحادشان را به پراکندگی بدل ساز. آنان را به راههای گوناگون بدار، و امیران را از ایشان هرگز راضی مساز. زیرا اینان ما را دعوت نمودند تا یاریمان کنند؛ لیکن بر ما تاختند و آهنگ قتلمان را کردند.»
زینب هاشمزاده
امام میکوشید آتش جنگ دیرتر شعلهور شود و میخواست با تمام کوفیان اتمام حجت کرده باشد. در مقابل ایشان میگشت و میفرمود: «... وای بر شما، آیا من کسی از شما را کشتهام که خون او را از من طلب میکنید، یا مالی از شما را تباه کردهام که برای جبرانش با من سر جنگ دارید، و یا کسی را مجروح نمودهام که باید قصاص شوم؟
با شمایم ای شبث، ای حجار، ای قیس و ای یزید! آیا شما در نامهی خود به من ننوشتید که میوهها رسیده و بوستانها سرسبز شده و اگر تو بهسوی ما آیی، سپاهی آماده در انتظار توست؟»
زینب هاشمزاده
آنگاه امام به فرزندان عقیل روی آورد و فرمود: «من به شما پیشنهاد میکنم که سرزمین کربلا را ترک کنید. برای شما شهادت مسلم کافی است.»
اما پاسخ فرزندان عقیل این بود: «سبحانالله! در این صورت مردم به ما چه خواهند گفت و ما چه جوابی برای آنها خواهیم داشت؟ آیا میتوانیم بگوییم که ما پیشوا و آقا و عموزادگان خود را در دست دشمن وا گذاشتیم و همراه آنها نبرد نکردیم؟ نه تیری بهسوی دشمن افکندیم، نه نیزهای پرتاب کردیم و نه با شمشیر بر پیکر پلیدشان زخم وارد ساختیم، و نمیدانیم که دشمن با خویشان ما چه کرد! نه، هرگز چنین نخواهیم کرد! بلکه جانهای خود را در راه تو فدا مینماییم، داراییمان را میبخشیم، از فرزندان و همسرانمان گذشت میکنیم و در رکاب تو، ای حسین عزیز، میجنگیم و آنی تو را تنها نخواهیم گذاشت. آری، زندگی پس از کشتهشدن شما چه زشت و ناگوار است!»
زینب هاشمزاده
ابن سعد نمایندهای نزد اباعبدالله فرستاد تا انگیزهی آمدن او را به کوفه جویا شود.
امام فرمود: «مردم شهر شما، در نامههای بیشمار خود مرا به اینجا دعوت کردند. حال اگر از آمدن من ناخوشنودید، باز میگردم.»
زینب هاشمزاده
چندی نگذشته بود که نامهای از طرف ابن زیاد به امام حسین رسید. مضمون نامه چنین بود:
«از ورودت به سرزمین کربلا آگاه شدم. امیرالمؤمنین یزیدبن معاویه به من دستور داده که سر بر بالین نگذارم و سیراب نگردم مگر آنکه تو را به قتل برسانم، یا آنکه به فرمان من و یزید درآیی.»
امام که نامه را خواندند. به غضب آمدند. آن را بر زمین پرت کرده و فرمودند: «ملّتی که خرسندی مخلوق را بر خشم خالق ترجیح دهد، هرگز روی رستگاری نمیبیند!»
زینب هاشمزاده
«مردم بندهی دنیایند. و دین بازیچهای است بر زبانشان. تا آن هنگام که روزیشان آماده شود با دین سر و کار دارند؛ اما چون سختی فرا رسد، دینداران بسیار اندک میشوند.»
زینب هاشمزاده
حجم
۴۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۵
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۴۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۵
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
قیمت:
۵۳,۰۰۰
تومان