بریدههایی از کتاب عادت می کنیم
۳٫۸
(۴۷)
«مردم دربارهٔ دو چیز هیچوقت حرف راست نمیزنند. پول و درسخوان بودن بچههاشان.»
pegah
«مردم دربارهٔ دو چیز هیچوقت حرف راست نمیزنند. پول و درسخوان بودن بچههاشان.»
SaNaZ
آرزو دوباره به تابلو نگاه کرد. کنار حوضِ آبی، لکهٔ سبز و سرخی بود که اگر از دور نگاه میکردی، بتهٔ سبزی میدیدی با گلهای سرخ. اگر میرفتی از خیلی جلو نگاه میکردی، فقط لکههای سرخ و سبز میدیدی. به خودش گفت «شاید باید به زندگی از دور نگاه کنی. از خیلی جلو فقط لکه میبینی.»
SaNaZ
میخوام آزاد باشم و یکی مدام مواظبم نباشه که خوردی؟ رفتی؟ آمدی؟ این کار رو بکن! اون کار رو نکن! میخوام به قول فروغ خودم سرم بخوره به سنگ که بشکنه یا نشکنه. که دردم بیاد یا دردم نیاد.
SaNaZ
به جایی که هیچکس را نمیشناخت و هیچکس را نمیدید و با هیچکس حرف نمیزد.
مهتاب
خودش بچگیهاش کم حرف بوده و کمرو. وقتی میگم باورم نمیشه، میخنده و میگه وقتی دیده چاره نداره، مجبور شده کمرویی و کمحرفی را تا کنه بذاره توی پستو و بیفته به جون زندگی که زندگی نیفته به جونش.
matin
بکن.»
آرزو چند بار پلک زد. شاید چون چتری مو داشت میرفت توی چشمها یا شاید چون منظور شیرین را نفهمید.
کاربر ۵۸۳۲۲۱۱
«برای اولین بار تصمیم گرفتم برای خودم تصمیم بگیرم.»
SaNaZ
با یک سکهٔ طلا چه میشد خرید؟ چند متر پارچهٔ پردهای شاید
آذیــن؛
صندلی فلزی لق زد. چرا مدام توضیح میداد؟ از وقتی که شیرین را میشناخت چند بار با هم جگر خورده بودند؟ خیلی بار. آرنج روی میز و دست زیر چانه به هیکل باریک و چشمهای سبز نگاه کرد که داشت با پسر جوان پشت دخل حرف میزد. فکر کرد «خوش به حال شیرین. هیچوقت دمغ نیست. هیچوقت غر نمیزند. هیچوقت از هیچکس گله نمیکند. هیچوقت توضیح بیخودی نمیدهد. تا نپرسی از خودش حرف نمیزند. یعنی تأثیر کلاسهای یوگا و خودشناسی و عرفان و از این چیزهاست؟ اسفندیارِ الاغ. همچین جواهری را ول کرده رفته. حق با شیرینست، مردها همهشان الاغاند. گیرم با پالانهای مختلف.»
آذیــن؛
بیخود نگفتهاند منع کنی، سرت آمده.
pegah
به تابلو نگاه کرد. کنار حوضِ آبی، لکهٔ سبز و سرخی بود که اگر از دور نگاه میکردی، بتهٔ سبزی میدیدی با گلهای سرخ. اگر میرفتی از خیلی جلو نگاه میکردی، فقط لکههای سرخ و سبز میدیدی. به خودش گفت «شاید باید به زندگی از دور نگاه کنی. از خیلی جلو فقط لکه میبینی.»
pegah
«شدی عین باطری که مدام ازش کار بکشند و شارژش نکنند. باید فکری به حال خودت بکنی.»
«چکار کنم؟»
«شارژر پیدا کن.»
pegah
به دریا نگاه کرد. «بچه که بودم از دریا میترسیدم.» یقهٔ پالتو خاکستری را بالا زد و دستها را کرد توی جیب. «راستش، هنوز هم میترسم. زیادی گُندهست، نه؟ هی در حال عوض شدن. هیچوقت معلوم نیست چند ثانیه بعد چه شکلی شده، نه؟»
pegah
«یک فکرِ بکر. با شمال رفتن چطوری؟ هوا سرد شده؟ به جهنم. برف و باران میبارد؟ چه بهتر. سالگرد آشناییمان را جشن میگیریم. فکر محشری نیست؟»
pegah
حجم
۱۸۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۶۷ صفحه
حجم
۱۸۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۶۷ صفحه
قیمت:
۵۰,۰۰۰
۲۵,۰۰۰۵۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد