بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مهاجر سرزمین آفتاب | صفحه ۱۰ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مهاجر سرزمین آفتاب

بریده‌هایی از کتاب مهاجر سرزمین آفتاب

۴٫۸
(۲۳۷)
یک مدرسهٔ سیمانی با یک محوطهٔ فراخ که در آن استعدادهای ورزشی در رشته‌هایی مثل ژیمناستیک، کوهنوردی، و دومیدانی رشد می‌کرد.
lucifer
دکتر شیزوکو تی‌سویا: «بین گروه موست و مجروحان ایرانی با وجود خانم بابایی احساس خانوادگی می‌کردیم. هروقت من دربارهٔ مجروحان شیمیایی ایرانی صحبت می‌کردم گریه‌اش می‌گرفت. حتی در حین ترجمه گریه می‌کرد. من در ایران و در ارتباط با او وجود خدا را حس می‌کردم و زندگی واقعی بدون عشق معنا ندارد. موزهٔ شیمیایی در جزیرهٔ اکونوشیما و مجروحان شیمیایی ایرانی و گروه موست با گفته‌های خانم بابایی ما را بیدار کرد. من از خدا تشکر می‌کنم که با خانم بابایی و مجروحان شیمیایی ایرانی و گروه موست آشنا شدم.»
همچنان خواهم خواند...
دکتر شیزوکو تی‌سویا: «در سال ۲۰۰۴ اولین بار با خانم کونیکو ملاقات کردم. در فرودگاه به‌عنوان مترجم از ما استقبال کرد. او چادر مشکی سر کرده بود و ابهت داشت. آن زمان دربارهٔ او هیچ اطلاعاتی نداشتم. مثلاً، اولین زن ژاپنی است که با یک فرد ایرانی ازدواج کرد، مادر شهید است، و خیلی از ایرانی‌ها ایشان را می‌شناسند و احساس می‌کردم نه‌فقط ژاپنی‌ها را بلکه میهمانان خارجی را با گرمی آغوش می‌گرفت.»
همچنان خواهم خواند...
خسرو گلسرخی، فعال سیاسی و شاعر ایرانی، که در ۱۳۲۲ در رشت زاده شد. پس از تحصیلات ابتدایی و متوسطه، به روزنامه‌نگاری پرداخت و به تکاپوهای سیاسی و اجتماعی توجه نشان داد. از منظر آرمان‌های اجتماعی و سیاسی چپ شعر سرود و تحلیل و مقالهٔ ادبی نوشت. در سحرگاه بیست‌ونهم بهمن ۱۳۵۲ به جرم شرکت در طرح ترور خانوادهٔ شاه اعدام شد.
همچنان خواهم خواند...
در فرهنگ سنتی ژاپن، دُرنا و لاک‌پشت نماد طولانی بودن عمر هستند. پس از بمباران هیروشیما و ناکازاکی، ساختن دُرنای کاغذی نماد صلح و دوستی برای کودکان شده و به مرزهایی فراتر از ژاپن، از جمله ایران، رسیده است.
همچنان خواهم خواند...
دوست نداشتم ایام حج تمام شود. قبل از تشرف به مکه، عکس کعبه را دیده بودم، اما این همه انسان را ندیده بودم که به دور مکانی بگردند. مردم با عشق و علاقه طواف می‌کردند و این خیلی برای من عجیب بود. هر روز خدا را بر نعمت پذیرش اسلام شکر می‌کردم و هر بار در حین طواف دور خانهٔ کعبه محمد را کنار خودم می‌دیدم.
همچنان خواهم خواند...
بعد از این سه کار سنگین که عصرها آزاد می‌شدم، به دانشگاه علم و صنعت می‌رفتم و به نیت محمد و برای کمک به رزمندگان در جبهه کمک‌های ارسالی مردم را با زن‌های دیگر بسته‌بندی می‌کردم. به یاد دارم چند زن روستایی تعدادی تخم‌مرغ فرستاده بودند و روی یک کاغذ نوشته بودند: «شرمنده‌ایم که بیشتر از این چیزی نداریم کمک کنیم.»
همچنان خواهم خواند...
محمد با مایهٔ طنز و شوخی حرفش را می‌زد تا دل من، که مادر بودم، نلرزد. او، با وجود سن کم، ایمان بسیار زیادی داشت. وقتی قرآن را به سبک عبدالباسط و منشاوی می‌خواند مجذوب صدای او می‌شدم و حالم خوب می‌شد. گاهی آیات مربوط به شهادت در راه خدا را می‌خواند و می‌خواست به من بفهماند خودم را برای روزی که او نیست آماده کنم.
همچنان خواهم خواند...
او شاخه‌های گل طبیعی را در یک ترکیب زیبا انتخاب می‌کرد و ساقه‌اش را داخل ظرف شیشه‌ای شفاف می‌گذاشت. گل نشانهٔ زندگی و نشاط بود. از فلسفهٔ گل‌ها و دلایل انتخابشان می‌گفت
مریم
اشعار فارسی را به خاطر موسیقی‌شان زودتر حفظ می‌شدم و مثل کودکان می‌خواندم و سلمان و بلقیس هم تکرار می‌کردند: «ما گل‌های خندانیم/ فرزندان ایرانیم/ ما سرزمین خود را/ مانند جان می‌دانیم/ ما باید دانا باشیم/ هشیار و بینا باشیم/ از بهر حفظ میهن/ باید توانا باشیم.»
همچنان خواهم خواند...
من خدا، اسلام، و امام را به‌خاطر باور قلبی که به شوهرم داشتم پذیرفته بودم. کف دست راستم را مثل ایرانی‌ها روی قلبم گذاشتم، زل زدم به ضریح و آهسته گفتم: «امام هشتم، سلام.» و از امام رضا خواستم که نور ایمان را بر قلبم بتاباند. وقتی از مشهد برگشتیم، حس خوبی داشتم؛ حسی مثل سبکی و پرواز یا حس تشنه‌ای که در بیابانی برهوت به یک چشمهٔ زلال رسیده است.
همچنان خواهم خواند...
وقتی دانستم امام رضا تنها امامی است که مدفن او در ایران است، به دیدنش مشتاق‌تر شدم. هیچ تصویری از آنچه آقا از آن با نام «حرم» یاد می‌کرد نداشتم. زیارتگاهی که من از کودکی تا بیست‌سالگی دیده بودم معبد شینتو بود با آن دروازهٔ چوبی رفیع که «توری» نام داشت و می‌گفتند که خدا از این دروازه عبور می‌کند. اما حرمی که آقا می‌گفت زیارتگاه یک امام بود که شناختن او مرا به شناختن خدا می‌رساند.
همچنان خواهم خواند...
اسامی دوازده امام را که آقا برشمرد، گفتم: «از میان امامان شیعه، اسم امام حسین را شنیده‌ام.» با تعجب پرسید: «کجا؟ کی؟» گفتم: «دبیرستان که بودم، داشتم فرهنگ لغتی را که به زبان ژاپنی بود ورق می‌زدم که به اسم کربلا برخورد کردم. کربلا کلمه‌ای نامأنوس بود که ذهنم را درگیر کرد؛ کربلا کجاست؟! توضیح جلوی کلمه را خواندم. دقیق یادم نیست، ولی نوشته بود در سرزمین عراق جایی به نام کربلاست که نزدیک ۱۴۰۰ سال پیش در آنجا جنگ نابرابری اتفاق افتاده که یک طرف آن امام حسین و طرف مقابل لشکری با هزاران نفر بوده و ماجرایی غم‌انگیز اتفاق می‌افتد و به کشته شدن امام حسین، خانواده، و یاران او منجر می‌شود.»
همچنان خواهم خواند...
روزی جاری‌ام با اشاره به من فهماند در ایران تازه‌عروس‌ها را به آرایشگاه می‌برند. تا آن روز آرایشگاه نرفته بودم. با او به آرایشگاهی زنانه رفتیم. صورتم را نخ انداختند. این کار برای من خیلی عجیب و غریب بود. خودم را توی آینه دیدم. بهتر از قبل به نظر می‌رسیدم؛ اگرچه این کار برایم نوعی شکنجه بود. با شوق و ذوق فراوان با جاری‌ام به خانه برگشتیم. آقا از سر کار آمد. مثلاً، مثل نوعروس‌های ایرانی ترگل‌ورگل شده بودم و باید خوشش می‌آمد، اما اخم کرد؛ گرچه پیش جاری‌ام و برادرش چیزی نگفت. بعداً از او پرسیدم: «شما این کار را دوست نداری؟» گفت: «سبا جان، شما همین‌طور قشنگ هستی. من از آرایش کردن زن‌ها و حتی عروس‌ها خوشم نمی‌آید.»
همچنان خواهم خواند...
با اینکه از مدت‌ها پیش اسم سبا را برایم انتخاب کرده بود، اولین بار آنجا، توی کشتی، وقتی که از سرزمین مادری‌ام دور شده بودم، سبا صدایم کرد. شاید فهمیده بود درونم غوغاست. باید با حقیقت زندگی کنار می‌آمدم و به راهی که انتخاب کرده بودم ایمان می‌آوردم. باید می‌پذیرفتم دیگر کونیکو یامامورا با مذهب شینتو نیستم. سبا بابایی‌ام، همسر اسدالله بابایی، تاجر ایرانی که عاشق او شدم و این عشق مرا با دین اسلام آشنا کرد.
همچنان خواهم خواند...
آرزوهایی که از کودکی از همان لحظه‌ای که کنار ساحل بی‌کرانه و دریای آبی افق آسمان را دیدم، مرا به دنیای رؤیاها می‌برد و حالا داشتم رؤیاهایم را زندگی می‌کردم و از سرزمین آفتاب تابان دور می‌شدم.
همچنان خواهم خواند...
همسرم از زبان ژاپنی در همین حد بلد بود که از بلندگوی قطار هنگام توقف در ایستگاهی شنیده بود: «وسایل خود را جا نگذارید.» که گاهی آن را به‌شوخی تکرار می‌کرد. یا در مواجهه با همکاران و همسایگان فقط از این سه کلمه استفاده می‌کرد: «سلام»، «خداحافظ»، و «متشکرم». من هم که از زبان فارسی دو کلمهٔ «آقا» و «خانم» را آموخته بودم. اینجا بود که زبان انگلیسی به دادمان رسید.
همچنان خواهم خواند...
شماری از مردان به نشانهٔ وفاداری به امپراتور به شیوهٔ سنتی «هاراگیری» با شمشیر شکم خود را پاره کردند. شنیدم شماری از زنان و دختران جوان، برای اینکه به دست امریکایی‌ها نیفتند، به داخل غاری در دل یک کوه رفتند و دسته‌جمعی خودکشی کردند.
همچنان خواهم خواند...
«هیروشیما در کمتر از یک دقیقه در آتش سوخت و خاکستر شد.» هیچ کس نمی‌دانست بمب اتم چیست و چه می‌کند؟ مردمی که کیلومترها از هیروشیما فاصله داشتند آن روز طلوع خورشید را دو بار دیدند.
همچنان خواهم خواند...
سری هم به مسجد کوبه زدم. عطر حضور آقا همه جا پیچیده بود. فصل شکوفه‌های گیلاس بود و شکوفه‌های سفید مرا به باغ خاطره‌ها می‌بردند؛ به اولین روز دیدار؛ همان روز که به آموزشگاه زبان انگلیسی رفته بودم و مردی ایرانی را دیدم که کنج اتاق خم می‌شد و سجده می‌کرد. آن روز همهٔ حرکات ظاهری او در عبادت برایم بی‌معنا و حتی سؤال‌برانگیز بود، اما حالا لذت نمازی را که او می‌خواند با تمام وجود حس می‌کردم. حتی می‌دیدم که پس از نماز باز هم نجیبانه لبخند می‌زند و صدایم می‌زند: «خانم» و من فریاد می‌زنم: «تمام حجت مسلمانی من تو بودی آقا، دلم برای تو و محمد تنگ شده.» و او نگاه می‌کرد و می‌خندید.
زینب هاشم‌زاده

حجم

۴٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

حجم

۴٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

قیمت:
۹۹,۰۰۰
۴۹,۵۰۰
۵۰%
تومان