بریدههایی از کتاب آبنبات نارگیلی
۴٫۲
(۴۹۲)
سرش را برد دم گوش پدرخانمش و یک جوک برایش تعریف کرد. آقا نعمت که اینبار انگار خندهاش گرفته بود، محکم با دست روی لبه تخت زد و به دهانش اشاره کرد. من هم میخواستم ماجرایی از خوابگاه تعریف کنم اما دایی با سراسیمهگی دم گوش من گفت: «تِف مثل اینکه نباید بخندانیمش الان دهنش جر مخوره»
Yasi
دایی اولش با لحن غمگین روایت فتح و در ادامه با صدایِ آقا شفیعِ ورزش و مردم گفت: «ها بابا، طفلی برای اینکه برای انداختن گردو به کسی زحمت نده خودش مره بالای درخت، بعد از روی شاخه بالایی میفته روی شاخه پایینی... حالا شاخه پایینی اونِ پاس مده به شاخه بعدی، شاخه بعدی استپ سینه مکنه و بعد با یک قیچی مارادونایی و یک شوت اسطوقوس دار آقا نعمتِ مزنه زمین هوا مِره نمدانی تا کجا مِره.»
دایی غشغش زد زیر خنده و وقتی خندههایش تمام شد به من که نیشم باز بود، با لحنی جدی گفت: «هیچوقت به بدبختی مردم نخند. اگه بدانی چقدر درد کشیده طفلی.»
Yasi
پری پلنگ با خنده توی آغوش دایی پرید و در حالی که داشت کیف میکرد، یک سیلی محکم به دایی زد.
Yasi
قبل از اینکه مراسم شکوهمند جشن دندانی بچه ملیحه تمام شود، پری پلنگ در یک حرکتی به چابکی پلنگ، کتابم را چنگ زد. ناصر هم او را همراهی کرد و سر کتاب من دعواشان شد. خیلی کتاب خوبی بود که بخاطرش دعوا هم میکردند. هرچقدر آن دو از آن کتاب میفهمیدند من هم میفهمیدم.
Yasi
- تا پس فردا
فکر میکردم بخاطر نبودِ من، زمان دوباره به ماه بعد موکول میشود اما دایی به بقیه گفت: «باشه پس همون هفته بعد ولی بدون محسن»
فهمیدم خود دایی دوست دارد مراسم هفته بعد باشد و فقط الکی بهانه مرا آورده بود تا منت بگذارد.
Yasi
چون خوردنیها و تنقلات زیاد بود، به سفارش مامان قرار بود شام سبکی بخوریم اما من و دایی اکبر و مریم زنداداش، همان شام سبک را آنقدر خوردیم که از سنگین هم سنگینتر شد.
Yasi
تنها کسی که با اشتها میخورد بیبی بود که دسر را هم مثل خورشت با برنجش مخلوط کرده بود و بشقابش همان اندک اشتهای آدم را کور میکرد.
Yasi
دایی خندید که یعنی داشته شوخی میکرده. پنبه را توی سطل آشغال انداخت و باز با بشکن به طرف محمد رفت. آنقدر نزدیک او بشکن زد و پیله کرد که عاقبت محمد هم بشکن زد. همه خندیدند به خصوص احسان و مهسا.
Yasi
پری پلنگ را که بغل کردم به قول بیبی کمر من هم داشت سکته میکرد.
Yasi
آقاجان دستم را گرفت اما رهایم نکرد. ترسیدم بزند زیر گوشم اما نگاهش مهربان بود. شاید با برگشتنم یاد لحظههای شیرین برگشت محمد افتاده بود
- چی خوب کاری کردی آمدی. دلمان تنگ شده بود.
Yasi
مامان گفت: «محسن خوب شد آمدی خیلی وقته آقاتِ انقدر خوشحال ندیده بودیم.»
به شوخی گفتم: «نه فکر کنم برای من نیست حتما اون زنه که هی برنج مبرد پولشِ نمداد، آمده مغازه و پولاشِ آورده.»
نه مامان به حرفم خندید نه آقاجان. حرفم حتی از شوخیهای دایی اکبر هم نسنجیدهتر بود.
Yasi
نفهمیده بود آدم وقتی با کسی مشورت میکند تایید میخواهد نه نظر واقعی
Maryam Kazemi
از اینکه دروغ گفته بودم، نه تنها ناراحت نبودم بلکه از خودم هم تشکر کردم و به پدر و مادر و جامعه و آموزش و پرورش و دانشگاه هم افتخار کردم که چنین فرد دروغگویی تربیت کردهاند که در مواقع حساس میتواند جان خودش را نجات دهد.
feri
باورم نمیشد توی دور و بر، دایی موفقترین زندگی زناشویی را داشته باشد، هرچند که ناموفقترین زندگی را در دید بقیه داشته باشد.
مروارید ابراهیمیان
فهمیدم ذات درس این است که از قرص خوابآور هم خوابآورتر است و ربطی به استاد و مخاطب ندارد.
somaye
- اون درخت رو میبینی؟
- بله
- بیشتر از شاخ و برگش که دیده میشه، توی زمین ریشه داره. شمام باید اونقدر بخونین که بیشتر از چیزی که توی جزوه میاد، بیشتر از چیزی که توی امتحان میاد، توی مغزتون علم و دانش داشته باشین. نه اینکه تازه همون شاخ و برگتون رو هم از بقیه پیوند زده باشین.
feri
چون دیدم طرف قطع نکرده، یک بار دیگر گفتم «الو؟»
و این بار صدایی ظریف و دخترانه گفت «الو؟ آقا محسن؟»
اولین بار بود که دختری به خانهمان زنگ میزد و اسم مرا صدا میزد. با کمی خجالت و شرم و حیا گفتم «بفرمایین»
- دریا هستم. خواهر امین.
قلبم ریخت. رنگم پرید. نفسهایم به شماره افتاد و گوشهایم قرمز شد.
shariaty
دایی اکبر یک قابلمه بزرگِ مخصوص با تهدیگهایی مخصوصتر جدا کرد و به قدرت پلنگ گفت:
- من پدرزنم مریضه و نتانست بیاد، الان خانه برادرزنمه. اینِ ببرم براشان
قدرت پلنگ هم یک تهدیگ بزرگ برای خودش کشید و گفت:
- من که نه پدرزن دارم، نه برادرزن
دایی اکبر هم در حال رفتن به قدرت پلنگ گفت: «قدر نداشتههاتِ بدان»
shariaty
غلامعلی عین خلخالی و بازرگان، خودش را روی تابوت بیبی انداخت و با گریه، در حالی که زار میزد، گفت: «من ببخش. نشد بیام ببینمت.... قرار بود بگیرمت ولی هیچوقت نشد. قرار بود...»
در حالی که زار میزد، جمعیت به زور او را از روی تابوت بلند کردند. غلامعلی نمیخواست جدا شود اما دستش را گرفتم و گفتم «عمو این که بیبی نیست که. این یک دخترهیه که تصادف کرده»
shariaty
دوباره برگشتم هتل. هم ناراحت بودم، هم مضطرب. با مسئول هتل حرف زدم که اگر ممکن است تخفیف بدهد چون باید زود بروم و شب نمیمانم اما قبول نکرد.
وسایل را جمع کردم و برای اینکه هزینه هتل را جبران کرده باشم، شامپو و صابون و مسواک یکبار مصرف را برداشتم. چون دیدم هنوز خیلی کم است، با اینکه هوا سر بود از دستگاه آبسرد کن هم دو سه لیوان آب خوردم تا هزینههایم جبران شود. موقع خروج صدایم زدند. جریان رفتنم و حال بیبی را که گفتم، مشمول تخفیف شدم. وقت نبود از آنها عذرخواهی کنم که زیاد آب خوردم.
shariaty
حجم
۲۹۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۲۵ صفحه
حجم
۲۹۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۲۵ صفحه
قیمت:
۲۱۰,۰۰۰
۱۰۵,۰۰۰۵۰%
تومان