بریدههایی از کتاب آبنبات نارگیلی
۴٫۲
(۴۹۲)
چند ثانیه در حالی که به زحمت میخواست بلند شود، با لحنی ملتمسانه گفت: «ببخشید کمکم میکنین؟»
رنگم پرید. تا الان توی چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. از بچگی بحث محرم و نامحرم در خانواده ما جدی بود اما آنها حتما آنقدر با کلاس بودند که این چیزها برایشان مهم نبود. در آن لحظه بیشتر از خدا و جهنم، از حراست و بیشتر از حراست، از اینکه شاید دریا بفهمد میترسیدم. چون وضعیت خانم شهریاری خاص بود، استغفرالله گفتم، دستم را فورا توی آستین کاپشنم کردم و آستین را هم جوری دراز کردم که بتواند بدون لمس دستم فقط از نوک آستین کاپشنم بگیرد. خانم شهریاری خودش بلند شد و گفت: «منظورم توی درسه.»
Yasi
یاد حرف زدن آقای جاجرمی خدابیامرز افتادم. اولین جمله آرامشبخشم را که گفتم به حرفم فکر کرد. اینکه زندگی خیلی مهمتر از این چیزهای پیشپا افتاده است. چون کل اطلاعاتم در همین حد بود، دومین جمله آرامشبخش را از خودم درآوردم و گفتم «ولی خا همین چیزای پیش پا افتاده زندگی رِ مسازن».
Yasi
خانم شهریاری دوباره با بغض گفت: «وای اگه بیست و پنج صدم بشم، هم میفتم هم مشروط میشم.»
باز خواستم بگویم «به قول دایی اکبر پس تکمیله»
Yasi
- بیشتر از شاخ و برگش که دیده میشه، توی زمین ریشه داره. شمام باید اونقدر بخونین که بیشتر از چیزی که توی جزوه میاد، بیشتر از چیزی که توی امتحان میاد، توی مغزتون علم و دانش داشته باشین. نه اینکه تازه همون شاخ و برگتون رو هم از بقیه پیوند زده باشین.
Yasi
الان استاد اگر بیبی بود، ادامه میداد «ما جوان که بودیم همچی تقلب مکردیم که چی، ولی خا شما چی؟»
Yasi
من که حدس میزدم جریان چیست، به ابی گفتم:
- نه ابی من نمیام.
ابی گفت: «حسام پس فقط من وتو و مرتضی بریم»
توی دلم داشتم به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا دعوتش را رد کردهام اما خوشحال بودم که هنوز رگههایی از وجدان در وجودم نفس میکشد. با اینکه عاشق کباب بودم، هم دلم نمیآمد با احساسات ابی بازی شود و هم دوست نداشتم مامان یکوقت از من ناراحت شود، حتی اگر هیچوقت نفهمد من چنین کاری کردهام. برای اولین بار در عمرم به خودم افتخار کردم. وقتی میخواستم بروم وضو بگیرم و آخر نمازم از خدا برای سلامتی همه به ویژه مامان دعا کنم، ابی گفت: «آخرین فرصتته، میای یا نه؟»
- ها!
Yasi
ابی آنقدر خسته بود که حتی عینکش را هم موقع خواب درنیاورده بود. من هم آنقدر خسته بودم که حتی حال نداشتم مسخرهاش کنم.
Yasi
یک کم فکر کردم به نظرم درست نیست. درسته آدم نیستم ولی یککم آدمم.
Yasi
ای خدا لهنت کنه صدامِ که پای پسرمِ ازش گرفت.
برای اینکه حواس مامان پرت شود و روحیه اش عوض شود، گفتم: «مامان خودتِ ناراحت نکن..... راستی یک چیزی مگم بخندی.... یک همکلاسی داریم تا حالا با هیچ دختری تو عمرش حرف نزده. اینجایم سرشِ بالا برنمداره. بعد یکی از دوستام هسته که صدای دخترا رِ تقلید مکنه. بهش زنگ زده توی خوابگاه، اونم باور کرده که یک دختر بهش زنگ زده.»
مامان به جای خندیدن، گفت: ای خاک تو سرت کنن که فکر مکردم دانشجو شدی عاقل شدی. خا همین کاره؟ فردا پس فردا به صدای اون رفیقت عاشق بشه، چی؟ اگه ظرفیتش نداشته باشه چی؟ اگه بفهمه ازتان شکایت کنه چی؟ اگه اخراجتان کنن، چی؟ خا چرا همچین کارایی مکنی؟ چرا به عاقبت کارات فکر نمکنی؟
-مامان پس گفتی اون شب بچههای محمد خوشحال شدن ها؟ چی خوشحال شدم برای طفلیا!
Yasi
در اوج گشنگیام، مامان همینطور داشت شکنجهام میکرد و شاید هم چون دلش تنگ شده بود، داشت باج عاطفی میگرفت تا زودتر برگردم بجنورد. شاید چون میدانست معدهام از قلبم حساستر است از راه درستش وارد شده بود.
Yasi
ابی که رفت، تازه یادم آمد آنقدر حواسم درگیر دریا و خانم شهریاری شد که جوابهای اشتباه خودم را خط نزدهام. اعصابم خرد شد و طبق معمول مثل همه مردها، تقصیر را گردنِ زنها انداختم.
Yasi
ورقهها که توزیع شد، من شروع کردم به ننوشتن.
Yasi
استاد گفت اگر کسی سوال دارد جوابی داده نمیشود چون همه چیز قبلا توضیح داده شده.
Yasi
و باز در حالی که سعی میکردم به روی خودم نیاورم که میدانم، دوباره گفتم «نمدانم». میدانستم جریان چیست.
Yasi
زیر چشمهایش کبود شده بود و معلوم بود کتکهایی که خورده به او ساخته. مثل کسانی که از آرایشگاه برمیگردند و در حالیکه آرایشگر وضعیت زیبایی موهای آنها را از زیر ده، به منفی دویست و هفتاد درجه کلوین رسانده و برای گول زدن خودشان میگویند «خودم همینجوری مخواستم»، ابی هم برای اینکه نشان دهد از باشگاه رفتن و کتک خوردنهایش چقدر راضی است، گفت: «ولی باشگاه خیلی حال مِده»
-ها، ولی به رقیبات بیشتر حال مِده
Yasi
مثل کسانی که از آرایشگاه برمیگردند و در حالیکه آرایشگر وضعیت زیبایی موهای آنها را از زیر ده، به منفی دویست و هفتاد درجه کلوین رسانده و برای گول زدن خودشان میگویند «خودم همینجوری مخواستم»، ابی هم برای اینکه نشان دهد از باشگاه رفتن و کتک خوردنهایش چقدر راضی است، گفت: «ولی باشگاه خیلی حال مِده»
-ها، ولی به رقیبات بیشتر حال مِده
Yasi
چون هنوز به نتیجه نرسیده بودم، هم سوار سرویس شدم و هم با فکر کردن به این تناقضها سرویس شدم.
Yasi
اما «ولی بِرِک» با شدت ضربان قلبش میتوانست دیسکو برقصد.
Yasi
سرباز آخرین عکس را نشان داد و گفت: «این چی؟»
-این هم اتاقیمه
سرباز خندید و گفت: یعنی میخوام بدونم تا کی میخوای از این جوابا بدی و از رو نری. آخه این هم اتاقیته؟
-ها خواستین یک قرآن بیارین قسم بخورم که ابی هم اتاقیمه.
Yasi
چند لحظهای هر سه به تلویزیون نگاه کردیم. برنامه خاصی نبود ولی چون حرفی نداشتیم برای گذران وقت بد نبود.
Yasi
حجم
۲۹۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۲۵ صفحه
حجم
۲۹۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۲۵ صفحه
قیمت:
۲۱۰,۰۰۰
۱۰۵,۰۰۰۵۰%
تومان