بریدههایی از کتاب مثل نهنگ نفس تازه می کنم
۴٫۵
(۳۵۷)
این بچۀ چغر هرچی تا حالا نفهمیده بودی رو بهت یاد میده. از روزی که ما بریم، این بچه معلمت میشه.
راحیل
آدمها همانقدر میتوانند احساسات ما را کنترل کنند که ما در ذهنمان به آنها قدرت میدهیم.
سید.ف
زن حتی اگر چشمه باشد، باید بگذارد رهگذران برای نوشیدنش خم بشوند، زانو بزنند و لبهای تشنۀ خود را به آنها برسانند. چشمهها نباید دنبال تشنهها بدوند و مسیرشان را برای پیدا کردن آنها کج کنند. مقصد رود دریاست، هرچند از این عبور، دشتها هم سبز میشوند.
عاطفه سادات
فهم مثل میوه باید آرامآرام برسد. طول میکشد تا آدم بفهمد چیزهای مهمتری توی این دنیا برای حرص خوردن هست.
عاطفه سادات
رنجهایی هستند که باید آنها را پذیرفت و در آغوش کشید، برایشان معنایی جستوجو کرد و با معنای ناشی از رنج، لباس گرمی بافت. رنجهایی هم هستند که باید برای از بین بردنشان جنگید. من از رنجهای اجباری زندگی غمگینم، اما برای از بین بردن دستۀ دوم میجنگم. من جنگجویی اندوهگینم. باید سر قالیچۀ زندگی را بگیرم و تکان دهم.
عاطفه سادات
به خودم میگویم روزی هزار بار تکرار کن تو مسئول انتخابها و تصمیمهایت هستی. نه بگو به هر حسی که تو را از حرکت بیندازد. احساسهایی که بهجای رفتن، تو را به نشستن فرامیخوانند نمیتوانند منشأ الهی داشته باشند. الآن میفهمم چرا استاد حائری در خط اول کتابش نوشته بود: «مسئولیت، درختی است که زمینهاش شناختها هستند و ریشهاش اعتقادها و بهارش بحرانها و گرفتاریها.» بله، استاد، من توی بهار بحرانها ایستادهام، رو به بادی که فقط خودم آن را میبینم.
nadia hedayati
کنار بچهها خوابیدهام و به سقف خیرهام، به سقفی که امنیت است، اما مانع آزادی. اگر سقفها پنجره میشدند و دریچهای روبه آسمان بودند، چقدر خوب بود! اگر پدرم فقط مرا بهعنوان دختر خانه نمیخواست، اگر امیریل فقط مرا بهعنوان مادر بچههایمان نمیخواست، اگر سرهنگ فقط مرا بهعنوان یک کارمند نمیخواست، اگر همۀ مردها باورمیکردند که هر زن میتواند وجودی تودرتو باشد، این لطیفِ قدرتمند، این ظریفِ مقاوم را باورمیکردند و نمیخواستند هرکدام به نفع اعتقاداتشان چیزی از او بکنند و دور بیندازند، شاید سقفها پنجره میشدند و امنیت و آزادی باهم صلح میکردند.
S@D@T
لکههای سبز و آبی محو شدهاند، اما خطهای سیاه و زرد هنوز هم دیده میشوند. بالاخره وزن همۀ اشتباهات یکی نیست، تاوان و زمان از بین رفتنشان متفاوت است.
S@D@T
لکهها هیچوقت کامل پاک نمیشوند. گاهی لکهها جزو هویت آدم میشوند. گاهی خود آدم میشود لکهای روی دیوار بلند زندگی. اما مهم این است که با دستهایت، هرچقدر کوچک، برای پاککردن لکهها تلاشکنی. این را دارم از علی یاد میگیرم.
S@D@T
هرکداممان از این جهت که خدا تصمیم گرفته بهوجودمان بیاورد و موجود باشیم، باهم فرقی نداریم. او از وجود خودش به همۀ ما بخشیدهاست. چیزی که باعث کثرت ما میشود این ظاهر و اعتبارهای ظاهری است که بهزودی از بین میروند و ما فقط با میزان وجودمان، باهم سنجیده میشویم.
fa.noon
رنجهایی هستند که باید آنها را پذیرفت و در آغوش کشید، برایشان معنایی جستوجو کرد و با معنای ناشی از رنج، لباس گرمی بافت. رنجهایی هم هستند که باید برای از بین بردنشان جنگید. من از رنجهای اجباری زندگی غمگینم، اما برای از بین بردن دستۀ دوم میجنگم. من جنگجویی اندوهگینم. باید سر قالیچۀ زندگی را بگیرم و تکان دهم
fa.noon
نبض ریزی در من میزند. فهم درستی از مادر شدن ندارم، اما هرچه هست، گذشتهام را مثل کتابی میبندد. همین نبض ریز نقطهای میشود برای پایان دادن به همۀ اتفاقهای پرافتخار گذشته. دستمال گردگیری را محکم میشویم و آویزان میکنم. کاش میتوانستم شکمم را همینجور بچلانم، شاید خالی شود از هر چیز ریزی که در من رشد کند، بزرگ شود و مثل پیچک به همهجای زندگیام سرک بکشد!
شیما تبرته فراهانی
بین رفتن و ماندن دستوپا میزنم. رفتن همیشه کنده شدن و خط زدن یک اسم از شناسنامه نیست، میشود ماند و مادری نکرد، زیر یک سقف نفس کشید و همسری نکرد. من اما این آدم نیستم. من چنین زنی نیستم، یعنی نمیخواهم باشم.
fa.noon
بچه اگر جاهل و کمسن باشد و گم بشود، وقتی پیدا شد، مادر فقط بغلش میکند. اما اگر بچه بالغ بود و خودش گذاشت و رفت یا حتی گم شد، موقع برگرداندنش به خانه، مادر تشر میزند و پدر گوشمالی میدهد، اما سرآخر، وقت خواب، به صورت بچه نگاه میکنند و خوشحالاند که برگشته. اگر بعد از توبه گوشمالی هم شدید، تعجب نکنید. خدا بالغ حسابتان کرده. چه توی بغلتان گرفت چه تشر زد، تن بدهید. چون او با همۀ بزرگیاش، به سمت شما برگشته و صدایتان زده. بندهٔ پشیمان بندهای است که صدای خدا را شنیدهاست.
شیما تبرته فراهانی
جنین وکیلمدافع ندارد. جنین بیدفاع و در سکوت، کشته میشود.
شیما تبرته فراهانی
کنار ریحانه دراز میکشم. بوی شیر را میفهمد. با چشم بسته، مشغول خوردن میشود. صورت نازش را میبوسم. با هر مک، درد سینهام کمتر میشود. آنقدر آرام میشوم که انگار یومّا برایم لالایی میخواند. ریحانه از پری و ترکیدن نجاتم میدهد، از انباشته شدن. خوبیها هم اگر تلنبار شوند، میگندند. چشمه اگر باشی، برای خودت راهی پیدا میکنی تا دریا، بیدغدغۀ اینکه تشنهها جلوتر صف کشیدهاند یا نه.
شیما تبرته فراهانی
بزرگواریهات رو یاد خودت بنداز، نه بزرگیهات رو. آزادگیهات رو یاد خودت بنداز، نه آزادیهات رو.
شیما تبرته فراهانی
کاش زندگی دکمۀ توقف داشت، میشد یک لحظه را متوقف کرد و در همان لحظه غرق شد!
شیما تبرته فراهانی
دوباره روی سن میروم. این بار نقش بازی نمیکنم، خودم هستم. به دیوار کاهگلی دکور تکیه میزنم و یکی از فانوسها را به سمت خودم میکشم، مثل کسی که به نوری کم در تاریکی چنگ بزند. خستگی و بیخوابی، این تنهایی و یادآوری دختری که زندگیاش را روایت کردم و در دل خرابه بهخاطر پدرش جان داد، نمیدانم به کدام دلیل ـ امشب برای گریه کردن دلیل زیاد دارم ـ میزنم زیر گریه، بلند بلند. انعکاس صدای هقهقم توی سالن میپیچد و بیشتر باورم میشود که تنهایم. همیشه هوش و هنر خوشبختت نمیکند، گاهی با همینها بدبخت میشوی. هقهقم را خفه نمیکنم. برای خودم، برای رقیه و برای همۀ دخترها و پدرها میگریم. با کاههایی که در کف سن ریختهام بازی میکنم، ولی از گریهام دست نمیکشم.
شیما تبرته فراهانی
دوباره روی سن میروم. این بار نقش بازی نمیکنم، خودم هستم. به دیوار کاهگلی دکور تکیه میزنم و یکی از فانوسها را به سمت خودم میکشم، مثل کسی که به نوری کم در تاریکی چنگ بزند. خستگی و بیخوابی، این تنهایی و یادآوری دختری که زندگیاش را روایت کردم و در دل خرابه بهخاطر پدرش جان داد، نمیدانم به کدام دلیل ـ امشب برای گریه کردن دلیل زیاد دارم ـ میزنم زیر گریه، بلند بلند. انعکاس صدای هقهقم توی سالن میپیچد و بیشتر باورم میشود که تنهایم. همیشه هوش و هنر خوشبختت نمیکند، گاهی با همینها بدبخت میشوی. هقهقم را خفه نمیکنم.
شیما تبرته فراهانی
حجم
۴۷۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۸۴ صفحه
حجم
۴۷۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۸۴ صفحه
قیمت:
۹۵,۰۰۰
۲۸,۵۰۰۷۰%
تومان