بریدههایی از کتاب ابن مشغله (داستان یک زندگی، جلد اول)
۴٫۰
(۱۷۸۴)
میپرسد: «شغل ایشان چیست؟» جواب میدهد: «دکتر است، دکتر.» میگوید: «خوب… پس الحمدلله درآمد خیلی خوبی دارد.» چیزی که مطرح نمیشود این است که: «پس زندگیاش را وقف بیماران و مردم علیل این آب و خاک کرده…»
کاربر ۲۱۸۲۰۶۹
«باید ایمان داشت که میتوان
بندگی نکرد و زنده ماند.
به گفتوگو نشستن،
گاهی،
شاید این ایمان را
در ما بیافریند.»
کاربر ۳۳۵۰۳۴۸
مجموع روزها این بود __ و شب، خستگی و رؤیا.»
•سیب•
زندگی، مِلکِ وقف است دوست من! تو، حق نداری روی آن فساد کُنی و به تباهیاش بِکِشی، یا بگذاری که دیگران روی آن فساد کنند.
حق نداری بایر و برهنه و خلوت و بیخاصیتش نگه داری یا بگذاری که دیگران نگهش دارند. حق نداری بر آن ستم کنی و ستم را، روی آن، بر تن و روح خویش، خاموش و سر به زیر، بپذیری.
حق نداری در برابر مَظالمی که دیگران روی آن انجام میدهند سکوت اختیار کنی و خود را یک تماشاگرِ ناتوانِ مظلومِ بیپناه بنُمایی. حق نداری به بازیاش بگیری، لکّهدار و لجنْمالش کُنی، آلوده و بیحُرمتش کنی، یا دورش بیندازی.
⚖️وکیل بعد از این⚖️
ما زائر دلشکستهی این خاکیم. اگر امید را دمی رها نکردیم، نه بدان دلیل بود که آن را در خود داشتیم؛ بل بدان سبب بود که امید را چون ودیعهیی به دست ما سپرده بودند تا به دست دیگران بسپاریم.
•سیب•
شبی در سیاهچادر چوپان پیری بودم.
از او خواستم که تمام زندگیاش را برایم حکایت کند.
گفت: برادر، چه حکایتی؟ ما اصلاً زندگی نکردیم تا حکایتی داشته باشد.
به خویش گفتم: همین بزرگترین حکایت دردناکی است که دربارهی زندگی یک چوپان میتوان گفت و شنید و به آن اندیشید.
Saba
ما، بدون زنان خوب، مردان کوچکیم.
کاربر ۳۵۳۲۰۳۴
اگر حالا کم داریم بعدها خیلی زیاد خواهیم داشت.
Mithrandir
در تمام آن سالها، این زنم بود که به جای من مقاومت میکرد، و یا مصالح مقاومت مرا میساخت __ آن هم نه با شعاردادن و فریادکشیدن، بلکه با سکوتی رضامندانه.
هر وقت که به او میگفتم: «این کار را ول میکنم.» میگفت: «ول کن، چه اهمیّت دارد؟»
او حتّی به ندرت توضیح میخواست. هرگز به یاد ندارم که چیزی، چیزی غیرمعمول از من خواسته باشد. هرگز به یاد ندارم که به رفاه و آسایش دیگران اشارهیی کرده باشد. هرگز به یاد ندارم که با مهربانی و کنایه نیشی زده باشد.
Raana
هدفش آزاردادن و تحقیرکردنم بود، و اینکه بتواند جلوی هر مهمان خوانده و ناخوانده بگوید: «آب حوض را نادر میکشد…» و خجالتم بدهد __ که من البتّه آب را میکشیدم و نه خجالت را __
Raana
«راه، بهتر از منزلگاه است.»
این سخن را در روزگار نوجوانی از کسی شنیدم. و مباد که روزی فراموششکنم.
احسان عبدی/نویسنده و ویراستار
«باید ایمان داشت که میتوان
بندگی نکرد و زنده ماند.
به گفتوگو نشستن،
گاهی،
شاید این ایمان را
در ما بیافریند.»
melik
اگر، در روزگاری که شبهروشنفکران، ناامیدی را دکّان کردهاند و وسیلهی کسب، امید چیزی جز بلاهت به شمار نمیآید، ابنمشغله کتباً اقرار میکند که «به بلاهت امید آراسته است.»
او ایمان دارد که جهان، حتّی یک روز قبل از انهدام، به کمال خود، به اوج خود و به شکوه رؤیایی خود خواهد رسید؛ و همهی رنجها به همین یک روز کوتاه میارزد…
کاربر ۱۱۵۸۹۵۷
تو با علاقه و محبّت کار کن، حتماً درست از آب در میآید.
سیما
و من به همین که پدری هست __ گر چه بیمهر __ و مادری هست __ هر چند دور __ دلخوش بودم.
سیما
«غصّه نخورید آقا. خوب نیست آدم غصّه بخورد. کارها درست میشود. خیلی جاها حاضرند مرا با حقوق خیلی خوب استخدام کنند
سیما
«حال» را میشود با درد گذراند؛ امّا تصوّر دردآلود بودن آینده و دوام بدون دگرگونی «حال» ، انسان را از پا در میآورد. بهشت، وعدهی کاملی نیست
سیما
زندگی، مِلکِ وقف است دوست من! تو، حق نداری روی آن فساد کُنی و به تباهیاش بِکِشی، یا بگذاری که دیگران روی آن فساد کنند.
حق نداری بایر و برهنه و خلوت و بیخاصیتش نگه داری یا بگذاری که دیگران نگهش دارند. حق نداری بر آن ستم کنی و ستم را، روی آن، بر تن و روح خویش، خاموش و سر به زیر، بپذیری.
کاربر ۱۲۳
قلب، خاک خوبی دارد.
در برابر هر دانه که در آن بنشانی، هزار دانه پس میدهد.
اگر ذرّهیی نفرت کاشتی، خروارها نفرت درو خواهی کرد.
و اگر دانهیی از محبّت نشاندی،
خرمنها بر خواهی داشت…
msh
بدبختی بزرگشان این است که به خاطر نفس کار و خدمت به مردم، زحمت نمیکشند. فقط به خاطر پلّهی بالاتر پیر خودشان را در میآورند. فقط میخواهند نمایشهایی راه بیندازند که خودشان را در نقش اوّل یا کارگردان آن نمایش به رخ بزرگترها بکشند.
Astronaut
حجم
۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان