بریدههایی از کتاب ابن مشغله (داستان یک زندگی، جلد اول)
۴٫۰
(۱۷۸۴)
بسیاری از ما، آدمهای ضعیفی هستیم؛ فقط باید با تمام وجود و صمیمیّتمان قدرت را دوست داشته باشیم تا بتوانیم به آن نزدیک بشویم.
starlet
او فکر میکند با میل و رغبت ادای چیزی را درآوردن، نزدیکشدن به آن چیز است
starlet
آدم کلّهشق باج نمیدهد، باج نمیگیرد، دزدی نمیکند، با دزدها کنار نمیآید، به دوستانش و به میهنش خیانت نمیکند، برای هر بیگانه هر دشمن و هر ارباب، دم تکان نمیدهد، «بد» را به انواع، اقسام، درجات و طبقات مختلف تقسیم نمیکند تا چند نوع و چند درجه و چند طبقه از «بد» را قبول داشته باشد و چند طبقه و درجه و نوع را رد کند __ و همیشه بگوید: «خب… اینکار خیلی بد نیست.» یا «میدانی؟ این پولی که من گرفتهام، حالت رشوه و باج ندارد، یک جور کارمزد است… بد نیست…» و الا آخر…
starlet
به هر حال حرفم این بود که هر آدمی را کلّهشقّیها و یکدندگیهایش میسازد.
هر سازِش، یک عامل سقوطدهنده است؛ حالا چه مقدار باعث سقوط میشود مربوط است به نوع سازِش. و منظور من از «سازِش» ، فداکردن یک «باور» و «اعتقاد» است در زمانی که هنوز به صحّت آن باور و اعتقاد، ایمانداریم.
کلّهشقّی، زندگی را به طرز خاصّی شیرین و دردناک میکند؛ امّا گذشته از مزهی زندگی، به آن مفهوم میدهد، رنگ میدهد، و شکل قابل قبول و ستایش میدهد.
starlet
به گمان من هر آدمی را کلّهشقّیهایش میسازد، یعنی به اعتبار مقدار کلّهشقّیاش، آدم است. البتّه منظورم خودخواهیهایش نیست. حساب خودخواهی از غرور به کلّی جداست و کلّهشقّی جزئی از غرور است، جزء مشاهدهشدنی غرور است.
starlet
«قلب، خاک خوبی دارد.
در برابر هر دانه که در آن بنشانی، هزار دانه پس میدهد.
اگر ذرّهیی نفرت کاشتی، خروارها نفرت درو خواهی کرد.
و اگر دانهیی از محبّت نشاندی،
خرمنها بر خواهی داشت…»
starlet
در اتاقی خلوت و دور، زمانی بزرگ برای اندیشیدن، برای تسویه حساب، برای آغازکردن و برای پرشدن از نیروی نو وجود داشت.
starlet
«باید ایمان داشت که میتوان
بندگی نکرد و زنده ماند.
به گفتوگو نشستن،
گاهی،
شاید این ایمان را
در ما بیافریند.»
starlet
امّا اگر حالا نمیتوانی یکجا تا صد بشمری، پنج دفعه از یک تا بیست بشمر. همان صد میشود. من هم قبول میکنم. بعدها یاد میگیری که چطور باید تا صد بشمری.» و طفل، شادمانه و بدون معطّلی از یک شروع کرد.
مرد نگفت: «حالا دیدی بلد نیستی؟» و یا «تو که تا بیستونه بیشتر بلد نیستی. بنابراین بازی را باختی.» اگر این کار را میکرد پسرک حسابی دلگیر میشد و قلبش میشکست. و مسلّماً اگر مرد در آن چند دقیقه میخواست معلّم حساب طفل بشود، راه به جایی نمیبرد و طفل را هم خسته میکرد. در عوض او به طفل آموخت که با همان چند عدد که میداند به «صد» برسد و شکست نخورد.
خوب شاید این حرف، کاملاً منطقی نباشد و این طرز استدلال کردن در همه جا به کار نیاید؛ امّا من میخواهم از این استدلال در موردی استفاده کنم که به نظرم درست میآید.
اگر رسیدن به «صد» هدف ماست و سخن گفتن از «صد» قصد ما، و به دلیل مجموع شرایط __ کمداشتها و ناتوانیها __ نمیتوانیم مستقیماً تا صد بشمریم، چرا پنج بار از یک تا بیست نشمریم؟ شرط اصلی و ثابت ما فقط باید این باشد که به هیچ دلیلی از «صد» چشم نپوشیم و کوتاه نیاییم.
starlet
حال آنکه میتواند در آن چند لحظه، سکوت کند و یا __ اگر واقعاً بلد است و از عهده بر میآید __ قصّهی کوتاهی بگوید که تا سالیان سال از یاد آن بچّه نرود و یا جملههایی را بر زبان بیاورد که به دلیل رنگآمیزی زنده و شادشان، برای ابد در ذهن طفل بماند.
starlet
سوآل بیربطِ «میخواهی چکاره شوی؟» بود که حرف به اینجا کشید. به این ترتیب، هیچ کودکی به چنین سوآلی پاسخی عاقلانه نمیدهد و نمیتواند بدهد؛ چرا که سوآل عاقلانه نیس
starlet
کار باید در انتظار انسان باشد نه انسان در انتظار کار
sara
میگفتم: «آقایان! شما باید چندین جور کار بلد باشید؛ چرا که این یک درگیری واقعیست، و درگیری، احتیاج به نان دارد. یعنی هر آدمی که میخواهد به هر دلیلی و به هر شکلی __ و در هر جبهه __ درگیر شود، باید بتواند زنده بماند و برای زندهماندن، به نان احتیاج هست، و برای جواب گفتن به این احتیاج باید از عهدهی کارهای مختلفی بر بیاید تا اگر از یک طرف، سرش را به سنگ زدند، از طرف دیگر بتواند پول در بیاورد و دو تا آسپرین بخرد و برای رفع سردرد فرو بدهد، و بعد، بخندد، بخندد، و باز هم بخندد. شما نمیدانید این خندیدن، چقدر مطبوع است…»
starlet
ما عاشق چشمههای خلوت بودیم؛ امّا از نتوانستن بود که کنار هیچ چشمه ننشستیم. ما عاشق صدای پرندگان و بازشدن گلهای جنگلی بودیم؛ امّا از خواستن نبود که گوش بر آواز هر پرنده بستیم و از کنار گلشاران، چشم بسته گذشتیم.
ما به راستی، قصّهی روزگار خویش نبودیم که ناگزیر قصّهپرداز روزگار خویش شدیم.
مطهره
اشتباه نکنید. نه حرف از استعداد بالذّاته در میان است و نه چیزی در خون. حرف از جبر زمانه است و قبول این جبر و تنسپردن به آن و پی گرفتن سرسختانه __ و شاید بیمارگونه.
در حقیقت، این راه به ما تحمیل شد و ما غمگنانه پذیرفتیم.
ما عاشق چشمههای خلوت بودیم؛ امّا از نتوانستن بود که کنار هیچ چشمه ننشستیم. ما عاشق صدای پرندگان و بازشدن گلهای جنگلی بودیم؛ امّا از خواستن نبود که گوش بر آواز هر پرنده بستیم و از کنار گلشاران، چشم بسته گذشتیم.
ما به راستی، قصّهی روزگار خویش نبودیم که ناگزیر قصّهپرداز روزگار خویش شدیم.
ما زائر دلشکستهی این خاکیم. اگر امید را دمی رها نکردیم، نه بدان دلیل بود که آن را در خود داشتیم؛ بل بدان سبب بود که امید را چون ودیعهیی به دست ما سپرده بودند تا به دست دیگران بسپاریم.
ما خواستهییم که بیهیچ منّتی پل باشیم میان کویر و باغ __ به این امید که عابران خوب، از دشت سوخته، به سبز باغ درآیند. و دستهای ما همیشه به پایههای در باغ بسته است __ مختصر فاصلهیی ناپیمودنی…
یا حق ۳۰/۳/۵۲
دختر زهرا
به گمان من مدرسهیی که با پول دزدی بنا شود، حقّالسّکوتی است که دزد به جامعهاش میدهد __ فقط به این امید که راه دزدیهای آیندهاش بسته نشود. پیراهنی که با پول رشوه و باج بر تن بچّهی برهنه و یتیمی پوشانده شود، حقّالسّکوتیست که انسان به خداوند خود میدهد تا اگر __ خدای نکرده __ بهشت و جهنمی وجود داشت، یک دفتر تمام سیاه پیش روی قاضی القضّات بارگاه الهی نگذارند و نگویند: «این بیآبرو، با آن همه ثروت، حتّی پیراهنی بر تن یتیمی نکرده است.»
دختر زهرا
من حاضرم قبول کنم؛ امّا اصلاً نمیدانم چرا باید قبول کنم. فقط برای اینکه میلیونر بشوم؟ گیرم که ما میلیونر هم شدیم؛ بعد باید چکار کنیم؟ مقبرهی مجلل درست کنیم که بعدها بیایند و رویش تف بیندازند؟
دختر زهرا
این حرف را من هم باور دارم که آدم اگر بخواهد نویسنده بشود و امکانات و تواناییهای لازم را داشته باشد، یک دوره کار در مطبوعات برایش لازم است؛ البتّه مشروط بر آنکه همانگونه که از این در وارد شده از آن خارج شود. در این صورت، حدّاقل استفادهاش این است که به زبان مردم حرف زدن را یاد گرفته و میداند که چگونه باید بنویسد که نوشتهاش به درد موزه نخورد.
دختر زهرا
همچو تجزیه و تحلیل میکردم که انگاری از قلب تاریخ آمدهام. تا میآمدی راجع به فلان شهر __ که احتمالاً زادگاه خودت هم بود و خیلی خوب میشناختیش __ دو کلمه حرف بزنی، میدویدم وسط حرفت که بله… این شهر در تاریخ فلان به وسیلهی فلانیان بنا شد. بعد در دورهی فلان ابن فلان دچار زلزله و قتل و غارت و آتشسوزی و طاعون شد و فلان ابن فلان __ که پسرعمّ فلان ابن فلان بود که به دست غلام خیرهسری زیر دوش حمّام کشته شده بود __ آن را بازسازی و تعمیر و مرمّت کرد، و الا آخر… و اینکه «جوان! تو از زیربنای مسائل تاریخی چه میدانی، از شرایط اجتماعی و خصوصیات اخلاقی مردم چه میدانی، و آیا اصولاً میدانی که تاریخ یعنی چه؟» مسائلی بود فرعی و کماهمیت. کسی که نمیپرسد. تو هم که جواب نمیدهی.
دختر زهرا
به گمان من مدرسهیی که با پول دزدی بنا شود، حقّالسّکوتی است که دزد به جامعهاش میدهد __ فقط به این امید که راه دزدیهای آیندهاش بسته نشود. پیراهنی که با پول رشوه و باج بر تن بچّهی برهنه و یتیمی پوشانده شود، حقّالسّکوتیست که انسان به خداوند خود میدهد تا اگر __ خدای نکرده __ بهشت و جهنمی وجود داشت، یک دفتر تمام سیاه پیش روی قاضی القضّات بارگاه الهی نگذارند و نگویند: «این بیآبرو، با آن همه ثروت، حتّی پیراهنی بر تن یتیمی نکرده است.»
ashuraei
حجم
۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان