بریدههایی از کتاب سال بلوا
۳٫۸
(۲۰۹)
«همین روزهاست که بزنم زیر کاسه کوزهها و به شهر خودمان برگردم، نوشا. نه برادرهام را پیدا کردم، نه تحمل این وضع را دارم. خودم هم دارم گم میشوم.»
«گم نشدهای، توی دستهای منی. شاید هم گم شدهای و من پیدات کردهام.»
Naarvanam
گفتم: «چقدر باید منتظر باشیم؟»
پدر گفت: «ما ملت انتظاریم.»
Naarvanam
«هر دوتان مالیخولیایی و دیوانهاید! آدم عاقل که نمینشیند بیخود و بیجهت آبغوره بگیرد. غم ندارید، به استقبالش رفتهاید. همینجوری میشود که خدا یک درد بیدرمان میدهد و یک غم میگذارد تو سینه آدم. خودتان مستحقید، ابودردایید.»
Naarvanam
به نظر من دو سال پیش از مرگش مرده بود.»
Naarvanam
«حق ندارید ریشه دلخوشیهای مردم را بخشکانید.»
Naarvanam
گفتم: «پدرم میگفت در سرزمینی که جنگ و گرسنگی باشد انواع و اقسام دین و خدا و باور و خرافات به وجود میآید، یادت باشد خدا یکی است و او هم ارحمالراحمین است.»
Naarvanam
پسری که عاشق کبوترها و خرگوشها بود، خودش را به درختی دار زد. چرا؟ مادر گفت بماند برای بعد. کاش تولد من هم میماند برای بعد، به کجای دنیا بر میخورد؟
Naarvanam
بچه که بودم خیال میکردم همه چیز مال من است، دنیا را آفریدهاند که من سرم گرم باشد، آسمان، زمین، پدر، مادر، درختها، اسبها، کالسکهها و حتا آن گنجشکها برای سرگرمی من به وجود آمدهاند. بعدها یکییکی همه چیز را ازم گرفتند.
Naarvanam
یکی را در چاه میاندازند، سر از تخت شاهی در میآورد، یکی در حاشیه تخت شاهی در یک قدمی سعادت به این روز میافتد که ما افتادهایم.
نیلوفر معتبر
«بگذارش کنار، تو باید کارهای مهمتری بکنی.»
«من روی نوبت کار میکنم. همه کارها در دنیا مهم است، امّا به نوبت.
نیلوفر معتبر
دو تیر شلیک شد، امّا فقط یک صدا پیچید
bee
«تصمیم گرفتی؟»
«هنوز مرددم.»
«شک کن دخترم، شک اساس ایمان است.»
sety seyfi
گفت که در زمانهای بسیار قدیم زن و مردی پینهدوز یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دستهاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دستهاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لبهای مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم. ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند.
pegah
«وقتی هم زن خانه سرما بخورد، انگار زندگی سرما خورده است.»
pegah
«تو دیوانهای.»
«شاید آره، شاید هم نه.»
«امّا من حسرتی شدهام.»
«به چی؟»
«به تو، لامذهب، به تو.»
pegah
گفتم: «چند دقیقه اینجا بنشین و به من تکیه بده.»
گونی پهن کرده بودیم و من روی آن نشسته بودم. حسینا از کمد چوبی یک بالش لاغر و زبر در آورده بود و پشتم گذاشته بود. آمد کنارم نشست، سرش را به دامنم گذاشت، پاهاش را دراز کرد و چشمهاش را بست: «کارم از تکیه گذشته. دلم میخواهد توی بغلت بمیرم.»
«تو دیوانهای.»
«شاید آره، شاید هم نه.»
«امّا من حسرتی شدهام.»
«به چی؟»
«به تو، لامذهب، به تو.»
pegah
چرا هرکس که به های و هوی دنیا دل نمیدهد، میشود بیسر و پا؟
M - Oshagh
«وقتی خدا میخواست تو را بسازد، چه حال خوشی داشت، چه حوصلهای! این موها، این چشمها... خودت میفهمی؟ من همه اینها را دوست دارم.»
pegah
شوخیشوخی، با چهار کلمه حرف، یک سکوت، تعارف و رسم، آبروی خانوادگی، بله. آدم خودش به زندگیاش بشاشد. مگر چند بار میتوان متولد شد، چند بار زندگی کرد و چند بار مرد؟
pegah
چه حرفها! مگر ما میتوانیم شخصیت آدمها را تعیین کنیم؟ چرا هرکس که به های و هوی دنیا دل نمیدهد، میشود بیسر و پا؟
pegah
حجم
۲۳۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۳۴۲ صفحه
حجم
۲۳۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۳۴۲ صفحه
قیمت:
۹۵,۰۰۰
۵۷,۰۰۰۴۰%
تومان