بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سال بلوا | صفحه ۱۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب سال بلوا

بریده‌هایی از کتاب سال بلوا

نویسنده:عباس معروفی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۲۰۹ رأی
۳٫۸
(۲۰۹)
«تا می‌توانی به درخت تکیه کن، روزی همین درخت دار می‌شود.»
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
«مرده‌اند، مردانی که ندانستند چرا زنده‌اند!»
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
«تمام بهشت خدا را بگردی یک دار پیدا نمی‌کنی.»
f.a.e.z._
«خیلی خوب، هر غلطی دلت خواست بکن، اگر آتش تو به نماز من آسیبی نمی‌رساند، یک بخاری دیواری این‌جا بساز و اسمش را بگذار گرمخانه. فقط تقیه کن.»
f.a.e.z._
«خوشیمان را به رنج دیگران نمی‌خریم.»
f.a.e.z._
نتوانستم. همه این‌ها از ذهنم می‌گذشت، و من قدرت تکلم نداشتم. انگار همه پرده‌ها را کشیده بودند و تنها چراغ ذهنم را روشن کرده بودند که در غار تاریک گذشته‌ها دنبال خودم بگردم.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
حسرت خواب‌های قضا شده، حسرت ملافه‌های سفید، حسرت بوی خاکی که مدام مرا برمی‌گرداند، و حسرت شب‌هایی که گم کرده داشتم و نمی‌توانستم بخوابم، آخ که من چقدر حسرت به دل بودم.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
گاهی احساس می‌کردم دنیا براساس عقل و منطق مردانه می‌گردد که مردها شوهر زن‌ها بشوند و صورتشان را چروکیده کنند، اگر توانستند بچه به دامنشان بیندازند و اگر نتوانستند اشکشان را در بیاورند. زن موجودی است معلول و بی‌اراده که همه جرئت و شهامتش را می‌کشند تا بتوانند برتریشان را به اثبات برسانند. مسابقه مهمی بود و مرد باید برنده می‌شد.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
تو دلم گفتم کاش آدم بتواند دنیا را بالا بیاورد و این همه دروغ و ریا نبیند. دنیا به دست دروغگوها و پشت‌هم‌اندازها و حقه‌بازها اداره می‌شود، مرده‌شورش ببرد.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
کسی دلم را چنگ می‌زد و بالا می‌کشید، چیزی در درونم کش می‌آمد و باز به خودش بر می‌گشت.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
گفت: «بوی خاک می‌دهی، بوی خیانت می‌دهی، بمیر، بمیر.» روی خاک خوابیده بودم، با بال‌های گشوده، شکل صلیب، و سرم را این‌ور و آن‌ور می‌کردم، از درد، از شوق، و یا شاید از این احساس که اگر سرم را تکان ندهم مثل مرغ دریایی تیرخورده و بی‌جانی شلپی می‌افتم توی آب. داد می‌زدم بزن، بزن، بزن. حسینا به صورتم می‌زد و پنجه‌اش را به شانه‌ام فرو می‌برد و من می‌خندیدم. موهاش پریشان شده بود، نفس‌نفس می‌زد، پره‌های بینی‌اش باز شده بود، و همچنان در باد پر می‌کشید. گفتم: «خشن باش، نترس.» و آرام او را نوازش کردم، دست‌هام را دور موهاش گرداندم، گردنش را با انگشت‌هام مس کردم و او را به خودم کشیدم: «مرد باش، می‌فهمی؟» «مردها همیشه تا آخر عمر بچه‌اند، این یادت باشد.»
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
نمی‌خواستم بمیرم، امّا آیا خودم به استقبال مرگ رفته بودم؟ لابد بوی خاک می‌دادم. گفتم شاید بوی خاک از سال‌ها پیش در تنم یا لای موهام مانده است.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
مادر گفت: «نوشا!» و چشم‌غره‌ای به رانم رفت. به تندی چاک دامنم را پوشاندم و زیرچشمی سروان خسروی را پاییدم. انگار با چشم‌هاش دامنم را جر داده بود و بعد با خوشی زل زده بود.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
آرزو می‌کردم که کاش آدم‌ها می‌توانستند مثل مه به هر کجا که می‌خواهند بروند.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
و آن شب فهمیدم که به همین سادگی آدم اسیر می‌شود و هیچ‌کاری هم نمی‌شود کرد. نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید. همین‌جوری دو تا نگاه در هم گره می‌خورد و آدم دیگر نمی‌تواند در بدن خودش زندگی کند، می‌خواهد پر بکشد.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
سوزناک می‌خواند و صداش مثل مه کش و قوس می‌آمد، قطع می‌شد، و باز برمی‌گشت.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
«این جلو گل بکارید، به یاد شیراز که این گلستان همیشه خوش باشد.»
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
به یاد نمی‌آورم که خودش خوشحال باشد. انگار یاد چیزهایی افتاده بود که هیچ وقت نداشت، یاد حسرتی بومی، یاد انسان وحشی قبیله پیروز. انگار با اندوهی ناتمام، تمام دهن و چشم و صورتش می‌خندد و بر اجساد قبیله مغلوب راه می‌رود، نعره می‌کشد، شراب می‌نوشد، قهقهه می‌زند، و آن قدر خوش است که اگر گوشه خلوتی پیدا کند، آب همه دریاها را گریه خواهد کرد.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
غم همه عالم را تو سینه من جا داده بودند، به جای هوا انگار سرب می‌بلعیدم، گفتم: «نمی‌دانم چرا یکهو دلم گرفت.» و مگر نمی‌شود آدم در کودکی یاد سال‌های بعد بیفتد؟
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
گفتم: «این‌جا مگر کجاست که این‌همه آدم رنگ‌وارنگ از زمین و آسمان سبز می‌شوند؟» گفت: «جاهای دیگر فقط اسمشان دهن‌پرکن است، امّا این‌جا، نقطه مهمی در دنیاست، گنج‌ها زیر این سرزمین خوابیده.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱

حجم

۲۳۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۲

تعداد صفحه‌ها

۳۴۲ صفحه

حجم

۲۳۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۲

تعداد صفحه‌ها

۳۴۲ صفحه

قیمت:
۹۵,۰۰۰
۵۷,۰۰۰
۴۰%
تومان