بریدههایی از کتاب سال بلوا
۳٫۸
(۲۰۳)
مادر گفت: «نوشا!» و چشمغرهای به رانم رفت. به تندی چاک دامنم را پوشاندم و زیرچشمی سروان خسروی را پاییدم. انگار با چشمهاش دامنم را جر داده بود و بعد با خوشی زل زده بود.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
«این جلو گل بکارید، به یاد شیراز که این گلستان همیشه خوش باشد.»
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
به یاد نمیآورم که خودش خوشحال باشد. انگار یاد چیزهایی افتاده بود که هیچ وقت نداشت، یاد حسرتی بومی، یاد انسان وحشی قبیله پیروز. انگار با اندوهی ناتمام، تمام دهن و چشم و صورتش میخندد و بر اجساد قبیله مغلوب راه میرود، نعره میکشد، شراب مینوشد، قهقهه میزند، و آن قدر خوش است که اگر گوشه خلوتی پیدا کند، آب همه دریاها را گریه خواهد کرد.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
غم همه عالم را تو سینه من جا داده بودند، به جای هوا انگار سرب میبلعیدم، گفتم: «نمیدانم چرا یکهو دلم گرفت.» و مگر نمیشود آدم در کودکی یاد سالهای بعد بیفتد؟
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
گفتم: «اینجا مگر کجاست که اینهمه آدم رنگوارنگ از زمین و آسمان سبز میشوند؟»
گفت: «جاهای دیگر فقط اسمشان دهنپرکن است، امّا اینجا، نقطه مهمی در دنیاست، گنجها زیر این سرزمین خوابیده.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
هوا گرم بود، پشهها و مگسها و زنبورها وزوز میکردند، از درختها بوی میوه پخته میآمد، حتا از بید. و صدای سیرسیرکها از در و دیوار میریخت.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
گفتم من مکافات چه کسی را پس میدهم؟ چرا اینهمه آدم در ذهن من زندگی میکنند؟ مگر قرار است بار همه زنها را من به دوش بکشم؟ حتمآ مردها هم هستند. پدر انتظارش را به من واگذار کرد، نمیتوانست بیش از اینها منتظر بماند، گفت: «نوشا، پسرم!»
گفتم: «من دخترم.»
گفت: «انتظار، انتظار است، فرقی نمیکند.»
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
گفتم من مکافات چه کسی را پس میدهم؟ چرا اینهمه آدم در ذهن من زندگی میکنند؟
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
تنها به اتکای یادش زنده بود
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
خدا نکند آدم چیزی یا کسی را گم کند، مثل سوزن میشود که اگر تمام خانه را زیر و رو کنی پیداش نمیکنی، فرش را وجب به وجب دست میمالی، امّا نیست. فکر میکنی خوب، حتمآ یک جایی گذاشتهام که حالا یادم نیست، بعد بیآنکه یادت باشد از ته دل فریاد جگرخراشی میکشی و مینشینی.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
پوسته ظاهری چه اهمیت دارد؟ درونم ویرانه است، خانهای پر از درخت که سقف اتاقهاش ریخته است، تنها یک دیوار مانده، با دری که باد در آن زوزه میکشد. یا نه، چناری است که پیرمردی در آن کفش نیمدار دیگران را تعمیر میکند، گیرم شاخ و برگی هم داشته باشد.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
گفت: «مرا یادت هست؟»
دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همه تاریخ است؟ و چرا آدمها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچ کس نیستم؟
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
ناامنی بدترین بلایی است که سر ملتی میآید،
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
«تمام بهشت خدا را بگردی یک دار پیدا نمیکنی.»
f.a.e.z._
«پدرم میگفت در سرزمینی که جنگ و گرسنگی باشد انواع و اقسام دین و خدا و باور و خرافات به وجود میآید، یادت باشد خدا یکی است و او هم ارحمالراحمین است.»
f.a.e.z._
روزی که پدر را در گورستان شیبدار زیارت دفن میکردند، جاوید پیرمردی بیست و هشت ساله بود
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
پشت سر پدرت ایستاده بودم. همیشه پشت سر پدرت ایستاده بودم،
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
همه چیز در آرامش به سوی ویرانی میرفت
f.a.e.z._
آن شب فهمیدم که به همین سادگی آدم اسیر میشود و هیچکاری هم نمیشود کرد. نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید
f.a.e.z._
همینجوری دو تا نگاه در هم گره میخورد و آدم دیگر نمیتواند در بدن خودش زندگی کند، میخواهد پر بکشد.
f.a.e.z._
حجم
۲۳۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۳۴۲ صفحه
حجم
۲۳۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۳۴۲ صفحه
قیمت:
۹۵,۰۰۰
۵۷,۰۰۰۴۰%
تومان