بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سال بلوا | صفحه ۹ | طاقچه
تصویر جلد کتاب سال بلوا

بریده‌هایی از کتاب سال بلوا

نویسنده:عباس معروفی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۲۰۹ رأی
۳٫۸
(۲۰۹)
دنبال دست‌هاش می‌گشتم، آن را روی شانه‌ام یافتم و توی دستم گرفتمش، گفتم: «چقدر دست‌هات سرد است.» «احساسم است.» «چرا این قدر یخ.» «با خاک دیگران نمی‌شود کوزه دلخواه ساخت.» «من مال توام.» «دکتر معصوم را چه می‌کنی؟»
pegah
«چرا فرار می‌کنی؟» «می‌ترسم.» «از من؟» «نه، از عشق.» «مرد که نباید بترسد.» «برای خودم نه، برای تو.» «غصه مرا نخور.» «یکباره می‌بینی چیزی مثل سایه همه زندگی‌ات را می‌گیرد.» «خوب، بگیرد.» «رسوای عالم می‌شوی، انگشت‌نما، نمی‌ترسی؟» «هرگز.»
pegah
آدم مگر هر حرفی به زبانش آمد می‌گوید؟ نگاه کن چقدر حقیرند، مثل بچه‌های لجباز روح آدم را می‌جوند که حرف خودشان را به کرسی بنشانند. آدم دلش می‌جوشد و سر می‌رود. نه به عشق فکر می‌کنند، نه گذشته‌ها یادشان می‌آید، و یادشان نیست که روزی، روزگاری گفته‌اند: «دوستت دارم.»
pegah
«تو دیوانه شده‌ای، نوشا.» گفتم: «من؟» مادر گفت: «همان که دیشب گفتم، تو مالیخولیایی شده‌ای.» من عاشق شده بودم. به هر جا نگاه می‌کردم می‌دیدمش؛ توی ایوان نشسته بود، آمدم بیرون، امّا آن‌جا نبود. پشت آخرین درخت باغ پنهان شده بود، پشت همه درخت‌ها را نگاه کردم
pegah
من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همه تاریخ است؟ و چرا آدم‌ها در یاد من زندگی می‌کنند و من در یاد هیچ کس نیستم؟
خوره‌ی کتاب
ناامنی بدترین بلایی است که سر ملتی می‌آید، بی‌قانونی، بی‌نظمی، به فکر مردم نبودن و این چیزها
Fa Ne
امّا همه مردم می‌دانستند که بلوا بر سر این دو آدم نبود، بر سر هیچ آدمی نبود، بر سر خاک هم نبود، به خاطر عشق و گرسنگی هم نبود. میرزاحسن گفت: «خاک بر سر آدم‌هایی که نمی‌دانند سر چی دارند می‌جنگند.»
در جستجوی کتاب بعدی...
می‌گویند پشت سر هر مرد بزرگی یک زن ایستاده، امّا پشت سر هیچ زنی، هرگز مردی نیست.»
Fa Ne
پدر می‌گفت که هر جنگی به خاطر صلح درمی‌گیرد، و هر صلحی مقدمه‌ای است برای جنگ. چه کسی جلو جنگ‌ها را می‌گیرد؟ چه کسی مانع از آدم‌کشی می‌شود؟ چه کسی صلح می‌آورد؟ آن آدمی که از هیچ چیز نمی‌ترسد و شمشیرها را کج می‌کند و تفنگ‌ها را از کار می‌اندازد کیست؟ مادر می‌گفت: «امام زمان، امّا اگر بیاید.»
Fa Ne
این همه جنگ، این همه آدم برای چیزی کشته شده‌اند که آن چیز حالا دستشان نیست، دست فرزندانشان هم نیست. فقط می‌جنگیده‌اند که چندسالی جنگیده باشند.
Fa Ne
سروان خسروی پا کوبید: «حکم می‌کنیم که این دار را بسازی. من می‌خواهم این‌جا را بهشت کنم، تو نمی‌خواهی مردم راحت باشند؟» و دوباره داخل شد. «تمام بهشت خدا را بگردی یک دار پیدا نمی‌کنی.»
در جستجوی کتاب بعدی...
سال‌ها بعد فهمیدم که مردها همه‌شان بچه‌اند، امّا بعضی‌ها ادای آدم بزرگ‌ها را درمی‌آورند و نمی‌شود بهشان اعتماد کرد، به خودشان هم دروغ می‌گویند.
Fa Ne
اعلامیه‌ای با همان مهر شبیه مهر روی کوزه‌ها در شهر پخش شد که برپا کردن دار را وحشیانه می‌دانست، آن هم در روزگاری که مردم از بی‌نانی آرزوی مرگ می‌کنند.
Fa Ne
«سال‌ها پیش در کرمانشاه موردی پیش آمد که دادگاه صحرایی تشکیل دادیم، می‌بایست مجرم را دار می‌زدیم امّا دار نداشتیم، آخرالامر سه پایه چوبی ساختیم و با هزار مکافات قانون را اجرا کردیم.»
Fa Ne
«مرده‌اند، مردانی که ندانستند چرا زنده‌اند!»
Fa Ne
«سایه ترس از مرگ هم بدتر است.»
Fa Ne
«با دار و تفنگ که نمی‌شود بر مردم حکومت کرد، باید به دادشان رسید.» و با لحن غم‌انگیزی ادامه داد: «سایه ترس از مرگ هم بدتر است.»
sh.taa
آدم مگر هر حرفی به زبانش آمد می‌گوید؟ نگاه کن چقدر حقیرند، مثل بچه‌های لجباز روح آدم را می‌جوند که حرف خودشان را به کرسی بنشانند. آدم دلش می‌جوشد و سر می‌رود. نه به عشق فکر می‌کنند، نه گذشته‌ها یادشان می‌آید، و یادشان نیست که روزی، روزگاری گفته‌اند: «دوستت دارم.»
komeil95
در سکوت فقط بودند که باشند.
کاربر ۵۵۲۶۷۰۶
«توی این مملکت هر چیزی اولش خوب است، بعد یواش‌یواش بهش آب می‌بندند، خاصیتش را از دست می‌دهد، واسه همین است که پیشرفت نمی‌کنیم.»
zohreh

حجم

۲۳۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۲

تعداد صفحه‌ها

۳۴۲ صفحه

حجم

۲۳۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۲

تعداد صفحه‌ها

۳۴۲ صفحه

قیمت:
۹۵,۰۰۰
۵۷,۰۰۰
۴۰%
تومان