بریدههایی از کتاب سال بلوا
۳٫۸
(۲۰۹)
گفتم اگر پنجره را باز کنم، و اگر آدمها مثل مه میتوانستند به هر جا سر بکشند، اگر، اگر. مدام میآمد و میرفت. و آن شب فهمیدم که به همین سادگی آدم اسیر میشود و هیچکاری هم نمیشود کرد.
zohreh
مادر میگفت: «شدهای مثل پدرت، انتظار چی را میکشی؟»
انتظار او را میکشیدم که فقط بیاید از کوچهمان عبور کند.
zohreh
من هرگز پدر را آن قدر مغرور و هیجانزده ندیده بودم. نمیشد فهمید که خوشحال است یا از درد این همه غریو میکشد.
zohreh
«جاهای دیگر فقط اسمشان دهنپرکن است، امّا اینجا، نقطه مهمی در دنیاست، گنجها زیر این سرزمین خوابیده. ملکوم میگوید کوه پیغمبران شما یک کوه معمولی نیست، جادویی است.»
zohreh
جهان کوهی است وهمآلود که به هر صدایی پاسخ میدهد، ما به زمان نیاز داریم.
zohreh
«سرزمین ما کجاست؟»
«هر جا که آدم خوش است، خوش است.»
«شما خوشید؟»
«من سالها پیش وقتی از شیراز کنده شدم، مُردم. حالا هم که همه چیز تاریک است، نمیفهمم چی میخورم، چی میپوشم، روز کی شب میشود. خوب...»
zohreh
«حق ندارید ریشه دلخوشیهای مردم را بخشکانید.»
zohreh
«مردها همیشه تا آخر عمر بچهاند، این یادت باشد.»
«هم بچه باش، هم مرد، امّا مال من باش.»
zohreh
دنبال روز خوشی میگشتم که خاطرهای بتواند گناهی را ببخشد، امّا میبایست از سال و ماه میگذشتم و میترسیدم از غصه گریهام بگیرد، و میترسیدم زیاد از خودم دور شوم.
zohreh
گفتم: «معصوم، تنها تو عاشق پول نیستی، از تو عاشقتر هم هست. اینجا را بخوان.»
پاسبانها دزد شده بودند، هم هوای یاغیها را داشتند، و هم هوای حکومت را.
zohreh
این اواخر سیگاری شده بود، آتش به آتش، مدام میکشید. و من فکر میکردم که چرا وقتی زنها سیگار میکشند روز به روز کوچکتر میشوند.
zohreh
عاشق شده بودم. شبها با یاد او میخوابیدم و در خواب باد موهاش را به بازی میگرفت، یکباره دستهای موی سیاه و صاف بین زمین و آسمان موج میخورد، و آن نگاه مبهوت زیر دستهای مو پنهان میشد.
zohreh
خدا نکند آدم چیزی یا کسی را گم کند، مثل سوزن میشود که اگر تمام خانه را زیر و رو کنی پیداش نمیکنی، فرش را وجب به وجب دست میمالی، امّا نیست. فکر میکنی خوب، حتمآ یک جایی گذاشتهام که حالا یادم نیست، بعد بیآنکه یادت باشد از ته دل فریاد جگرخراشی میکشی و مینشینی.
zohreh
پارچه را به طرفم گرفته بود و نمیخواست حرفی بزند، و من میخواستم و نمیتوانستم. گفتم تا بهحال شده است که زبانت قفل شود و دنیا از حرکت بایستد؟
zohreh
دنیا از حرکت ایستاده بود، زمین به دور خورشید نمیچرخید، زمان نمیگشت و صدای ساعتها قطع شده بود.
zohreh
خودخواهی، عیبت این است که یکباره تصمیم میگیری و جد میکنی که انجام بدهی، مثل قهوهجوش کوچکه زود جوش میآیی، اصلا فکر نمیکنی که من صلاح تو را میخواهم.
zohreh
چه تابستان طولانی و کشداری! مثل یک پیردختر پرحرف آدم را کلافه میکند. وقتی مدرسه باز شود، زمان این قدر مرده نمیگذرد.
zohreh
گفتم: «نمیدانم چرا یکهو دلم گرفت.» و مگر نمیشود آدم در کودکی یاد سالهای بعد بیفتد؟
بادصبا
میرود. جهان باتلاقی گندیده و مرگبار است که نباید دست و پا زد، آرامآرام باید زندگی کرد و مرد و رفت.
مژده
چه حرفی؟ هیچ آدمی آدم دیگری نیست. عمرباختهها، عاشق عمر دیگران میشوند، همانجور که خودشان قربانی شدهاند، دیگران را هم نابود میکنند، با حرفهای قشنگ، وعدههای فریبنده،
مژده
حجم
۲۳۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۳۴۲ صفحه
حجم
۲۳۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۳۴۲ صفحه
قیمت:
۹۵,۰۰۰
۵۷,۰۰۰۴۰%
تومان