بریدههایی از کتاب و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود
۴٫۳
(۹۲)
من که ترجیح میدم پیر باشم تا آدمبزرگ. همۀ آدمبزرگا عصبانین، فقط بچهها و پیرها میخندن.»
سماء راد
بابابزرگ همیشه میگوید که گذشت سالها به آنها اجازه میدهد به تعادل برسند، وقتی که افکار پسرک گستردهشده و افکار او کوچک شدهباشد.
Roya
نوآ عاشق فضاست چون هیچوقت تمام نمیشود. هیچوقت نمیمیرد. تنها چیزی در زندگی که هیچوقت او را ترک نخواهدکرد.
fatemeh:)b
مامانبزرگ بود که به او یاد داد بخواند، کلوچۀ زعفرانی بپزد، قهوه بریزد بدون آنکه به اطراف بپاشد و وقتیکه دستهای مامانبزرگ شروع کرد به لرزیدن، خودش به خودش یاد داد که قهوه را نصفه بریزد تا توی دست مامانبزرگ به اطراف نپاشد چون باعث خجالت مامانبزرگ بود و او هرگز اجازه نمیداد مامانبزرگ جلوی او شرمسار شود.
مامانبزرگ بعد از اینکه برایش قصههای پریان را تعریف میکرد و او در آستانۀ خوابرفتن بود، سر در گوشش میگفت: «حتی آسمون هم اونقدر که من دوستت دارم بزرگ نیس.» مامانبزرگ بیهمتا نبود اما مال خود خود او بود
fatemeh:)b
پاهای نوآ از کنار نیمکت آویزان شده و به زمین نمیرسد، اما سرش همیشه توی فضاست. چون هنوز آنقدر عمر نکرده که اجازه بدهد کسی فکرش را روی زمین نگهدارد.
سان
بزرگترین ترس من این است که تخیلم را قبل از بدنم از دست بدهم.
سان
نژاد انسان به شکلی عجیب از پیرشدن بیشتر میهراسد تا از مردن.
Mhdye Azm
کسی که برای زندگی شتاب داره در واقع برای مرگ عجله میکنه
پسری که زنده ماند
پسرک میپرسد: «روی اون کاغذپارهها چی نوشته؟»
بابابزرگ پاسخ میدهد: «همۀ ایدههای من.»
«به باد رفتن که!»
«خیلی وقته که به باد رفتن.»
پسری که زنده ماند
بابابزرگ عاشق درختهاست، چون درختها اهمیتی به افکار آدمها نمیدهند.
ستاره
سرش همیشه توی فضاست. چون هنوز آنقدر عمر نکرده که اجازه بدهد کسی فکرش را روی زمین نگهدارد.
ستاره
من از آن دسته آدمهایی هستم که باید افکارم را روی کاغذ ببینم تا برایم معنا پیدا کنند.
ستاره
«همیشه هم مجبوریم انشا بنویسیم! یهبار معلم ازمون خواست دربارۀ اینکه معنی زندگی چیه انشا بنویسیم.»
«تو چی نوشتی؟»
«همراهی.»
بابابزرگ چشمهایش را میبندد.
«بهترین جوابی که تا حالا شنیدم.»
«معلممون گفت باید جواب طولانیتری بنویسم.»
«خوب تو چکار کردی؟»
«نوشتم: همراهی و بستنی.»
بابابزرگ لحظهای فکر میکند و بعد میپرسد: «چه نوع بستنیای؟»
نوآ لبخند میزند. درکشدن خیلی شیرین است.
j.arka
آنها هیچوقت دست از دعوا نکشیدند و هیچوقت هم جدای از هم نخوابیدند. او همۀ عمرش را صرف محاسبۀ احتمالات کرد و زن نامحتملترین آدمی بود که تاکنون دیدهبود. این زن او را زیر و رو کرد.
j.arka
پسرک دوباره زمزمه میکند: «چرا دستمو اینقدر محکم گرفتی بابابزرگ؟»
«چون همهچی داره ناپدید میشه نوآ-نوآ. و من میخوام تو رو طولانیتر از بقیۀ چیزای دیگه برای خودم نگهدارم.»
پسرک سر تکان میدهد و در عوض دست بابابزرگ را محکمتر میگیرد.
j.arka
«وقتیکه پاهای تو به زمین برسه من تو فضا هستم نوآ-نوآی عزیزم.»
j.arka
نوآ میگوید: «معلم مجبورمون کرد یه داستان دربارۀ اینکه وقتی بزرگ شدیم میخوایم چیکاره بشیم، بنویسیم.»
«خوب تو چی نوشتی؟»
«نوشتم که در درجۀ اول میخوام تمرکز کنم که کوچیک بمونم.»
«جواب خیلی خوبیه.»
«خوبه مگه نه؟ من که ترجیح میدم پیر باشم تا آدمبزرگ. همۀ آدمبزرگا عصبانین، فقط بچهها و پیرها میخندن.»
j.arka
دختر نخستین آدمی بود که او نمیتوانست حلش کند، اگرچه از آن به بعد تمام دقایق عمرش را صرف این موضوع کرد.
paria
هر چین و چروکی توی صورت من یکی از خداحافظیهای توئه
paria
«هیچوقت تو زندگی از خودم نپرسیدم چطوری عاشقش شدم نوآ-نوآ. فقط شدم.»
کاربر ۷۰۲۶۶۹۳
حجم
۶۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۶۴ صفحه
حجم
۶۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۶۴ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰۷۰%
تومان