بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب از چیزی نمی ترسیدم | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب از چیزی نمی ترسیدم

بریده‌هایی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۱۲۵۵ رأی
۴٫۴
(۱۲۵۵)
به یاد می‌آورم که حاج‌قاسم در وصیّت‌نامه‌اش این‌طور نوشته بود: خداوندا، تو را شکرگزارم که پس از عبدِ صالحت خمینیِ عزیز، مرا در مسیر عبد صالحِ دیگری که مظلومیّتش اعظم است بر صالحیّتش، مردی که حکیم امروزِ اسلام و تشیّع و ایران و جهان سیاسیِ اسلام است، خامنه‌ایِ عزیز که جانم فدای جانِ او باد، قرار دادی.
امیرماکان جعفری
دو پلیس مشغول گفت‌وگو با هم شدند. برق‌آسا به آن‌ها رسیدم. با چند ضربهٔ کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینی‌هایش فَوَران زد! پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود، دو پاسبان به‌سمت ما دویدند. با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تخت‌ها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریبِ دو ساعت همه‌جا را گشتند؛ اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد، از هتل خارج شدم و به‌سمت خانه‌مان حرکت کردم. زدنِ پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمی‌ترسیدم.
shariaty
جُثّهٔ نحیف و سنّ کمِ من طاقت چنین کاری را نداشت. از دست‌های کوچک من خون می‌ریخت. عصر پس از کار، اوستا بیست تومان اضافه داد و گفت: «این مزد هفتهٔ تو.» حالا قریبِ سی تومان پول داشتم. با دو ریال، بیسکویتِ مینوی کوچک خریدم و پنج ریال هم دادم چهار تا دانه موز خریدم. خیلی کِیف کردم.
Mamadovsky
گفت: «می‌تونی آجر بیاری؟» گفتم: «بله.» گفت: «روزی دو تومان بهت می‌دم، به‌شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده‌ام. اوستا صدایش را بلند کرد: «فردا صبح ساعت هفت، بیا سرِ کار.» گفتم: «فردا اوستا؟» یادم آمد شهری‌ها به «صبح» می‌گویند «فردا»
Mamadovsky
سه روز از شدت درد تکان نمی‌توانستم بخورم؛ اما انرژی جدیدی در خود احساس می‌کردم. ترس از کتک‌خوردن و شکنجه فروریخته بود. فکر می‌کردم هرچه باید بشود، شد!
nafas43
صدای اذان بلند شد. از دوران کودکی نماز می‌خواندم؛ اگرچه خیلی از قواعدِ آن را درست نمی‌دانستم. صدای نماز پدرم یادم است، همراه با دعای پس از سجده که پیوسته زمزمه می‌کرد: الهی به عزّتت و جلالت، خارم مکن به جرم گُنَه شرمسارم مکن مرا شرمساری به روی تو هست مکن شرمسارم مرا پیشِ کس نماز خواندم. به یاد زیارتِ «سیدِ خوشنام پیرِ خوشنامِ» دِهمان افتادم. از او طلب کردم و نذر کردم: اگر کار خوبی گیرم آمد، یک کله‌قند داخل زیارت بگذارم.
sedighe
بعداً فهمیدم در عشیرهٔ بزرگ ما، هیچ‌کس مثل مادر و پدرم مهمان‌نواز نیستند. همیشه در خانهٔ ما مهمان بود؛ درحالی‌که من و چهار خواهر و برادرِ دیگرم که دو تای آن‌ها از من بزرگ‌تر بودند، همیشه چشممان به جَوالِ آرد بود.
حسین(ع) همه جا با ماست
درعین‌حال، در همین نداری، روزی نبود خانهٔ ما خالی از مهمان باشد.
حسین(ع) همه جا با ماست
اولین تظاهرات کرمان که روحانیت در صف اوّلش قرار داشت، شروع شد. آیت‌الله نجفی که در مسجد امام‌زمان عجل‌الله‌فرَجه پیش‌نماز بود، جلودار بود؛ مابقی روحانیت همراهِ او، و مردم پشت سرِ روحانیت. شعارها ابتدائاً حول زندانیان سیاسی و آزادی آنان بود. کم‌کم رنگ‌وبوی ضدّشاه گرفت. اما همانند یک شعلهٔ کوچکِ آتش که تبدیل به زبانه‌های سنگین می‌شود، فریاد «مرگ بر شاه» در سطح شهر پیچاند.
hassan
حالا رادیو بی‌بی‌سی آشنای هر انقلابیِ ضدّشاهی شده بود. هر شب به‌اتفاق برادر بزرگم که حالا متعصب‌تر از من در مسائل دینی بود، به رادیو بی‌بی‌سی گوش می‌دادیم. اگرچه بی‌بی‌سی با بزرگ‌نمایی خاصی و با آب‌وتاب، حوادث روزانهٔ شهرها و تهران را گزارش می‌کرد، اما هنوز سیطرهٔ نظام شاه قوی بود
کاربر ۷۰۴۷۶۸۶
به‌دلیل مشغولیتِ شَدید و کارکردن‌های پیوسته، نه خوشی را حس می‌کردیم و نه سختی را. انگار هر دوی این، جزئی از وجود ما شده بود.
کاربر ۷۰۴۷۶۸۶
گفت: «عمو چای می‌خوری؟» گفتم: «بله.» سه تا چای پُررنگ با قندِ بزرگ خوردم که هنوز مزه‌اش را در ذائقه‌ام دارم.
کاربر ۸۴۹۶۹۷۳
«عمو چای می‌خوری؟» گفتم: «بله.» سه تا چای پُررنگ با قندِ بزرگ خوردم که هنوز مزه‌اش را در ذائقه‌ام دارم.
کاربر ۸۴۹۶۹۷۳
«عمو چای می‌خوری؟» گفتم: «بله.» سه تا چای پُررنگ با قندِ بزرگ خوردم که هنوز مزه‌اش را در ذائقه‌ام دارم.
کاربر ۸۴۹۶۹۷۳
گفت: «عمو چای می‌خوری؟» گفتم: «بله.» سه تا چای پُررنگ با قندِ بزرگ خوردم که هنوز مزه‌اش را در ذائقه‌ام دارم.
کاربر ۸۴۹۶۹۷۳
روز عاشورای ۵۷ ژاندارمری (پاسگاه رابُر) به‌اتفاق کدخدا، جلوی خانهٔ ما با سازودُهُل و «جاوید شاه» سعی کردند پیام بدهند به پدرم که: «در خطرید!» برادر بزرگم، حسین، دچار مشکل روحیِ شدید شد و شوک‌زده بود از اینکه آن‌ها در روز عاشورا این کار را کرده بودند. دائم تکرار می‌کرد که «این‌ها در روز عاشورا این کار رو کردند» و چشم بر زمین می‌دوخت و گریه می‌کرد. همه فکر می‌کردند او دیوانه شده است.
Zeinab
داخل مسجد تعدادی جوان شعاری شروع کردند: «زیر بار ستم نمی‌کنیم زندگی. جان فدا می‌کنیم در رَهِ آزادگی. زیرورو می‌کنیم سلسلهٔ پهلوی... مرگ بر شاه. مرگ بر شاه... ای شاه خائن، آواره گردی. خاک وطن را ویرانه کردی.»
Zeinab
در شهر کرمان تظاهرات بسیار سنگینی به وقوع پیوست. مردم شعار می‌دادند: «مسجد کرمان را، کتاب قرآن را، مردم مسلمان را، شاه به آتش کشید.»
Zeinab
حجم انقلابی‌های کرمان آن‌قدر بود که می‌توان گفت کرمان محوریتِ اساسی در انقلاب داشت. هاشمی رفسنجانی که البته آن‌وقت شناختی از او نداشتم، باهنر، حجتی، فهیم کرمانی، مُشارزاده‌ها، موحدی‌ها، ساوه، جعفری، عمدهٔ علمای کرمان، به‌جز چند نفر، یکپارچه ضدّشاه بودند. حالا مسجدجامع و مسجد مَلِک محل اصلی تجمع انقلابی‌ها بود. قبل از آن، مسجد قائم به‌دلیل وجود آیت‌الله حقیقی چنین بود؛ اما اکنون مسجدجامع به‌دلیل پیش‌نمازی و محوریت آیت‌الله صالحی، محور عمدهٔ تحرکات بود؛ پیرمرد نورانیِ کوتاه‌قدی که در حال کهولت سن بود، اما به‌شدت مورداحترام و توجه عمدهٔ مردم کرمان.
Zeinab
سؤال کرد: «آیت‌الله خمینی رو می‌شناسی؟» گفتم: «نه.» گفت: «تو مُقلِّدِ کی هستی؟» گفتم: «مقلّد چیه؟» و هر دو به هم نگاه کردند. از پیگیریِ سؤال خود صرف‌نظر کردند. دوباره سؤال کردند: «تا حالا اصلاً نام خمینی رو شنیده‌ای؟» گفتم: «نه.» سید و دوستش توضیح مفصّلی پیرامون مردی دادند که او را به‌نام آیت‌الله خمینی معرفی می‌کردند. بعد، نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را برابرِ چشمانم قرار داد: عکس یک مرد روحانیِ میان‌سال که عینک‌برچشم، مشغول مطالعه بود و زیر آن نوشته بود «آیت‌الله‌العظمی سیدروح‌الله خمینی».
Zeinab

حجم

۲٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه

حجم

۲٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
۱۰,۵۰۰
۳۰%
تومان