بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب داستان بریده بریده | صفحه ۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب داستان بریده بریده

بریده‌هایی از کتاب داستان بریده بریده

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۱۸۳ رأی
۳٫۸
(۱۸۳)
بیناییِ حقیقی اینه که یه آدم، یه چیزی رو توی وقتی بفهمه که بیشتر آدم‌ها حتی اون‌هایی که به خیال خودشون سَری توی سرها دارند، نتونند ببینند و بفهمند.
هدی✌
همهٔ مصیبت‌ها و بدبختی‌ها در طولِ تاریخ، بابت همینه که آدم‌ها به وقتش نمی‌فهمند که چی درسته و چی غلط.
هدی✌
اصلاً اگه یزید من رو توی مخمصه و فشارِ بیعت‌گیریِ اجباری قرار نمی‌داد من با او کاری داشتم؟
هدی✌
. امام لبخندی زد و گفت: پیامبر فرمود یزید فرزند دخترم، حسین رو می‌کشه! درسته ابن‌عباس؟ ابن‌عباس همون جور که سرش پایین بود و اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود آهسته زیر لب گفت: بله! پیامبر قسم خورد که مردم حسین رو تک‌وتنها می‌گذارند و اَزَش دفاع نمی‌کنند! البته اینم گفت که مردم، چوب این کارشون رو می‌خورند.
هدی✌
من از هرکس دیگه‌ای سزاوارترم که اوضاع رو تغییر بدم و برخیزم تا دین خدا رو یاری کنم و در راهش جهاد کنم.
هدی✌
همسر میثم‌تمّار که شوهرش، میثم به جرم علی‌دوستی توی زندان کوفه بود، تحمل دیدن این صحنه رو نداشت. نقشه‌ای توی ذهنش بود. شبانه به دیدار همسر داغدار هانی رفت و نقشه‌ای رو با او درمیون گذاشت. دوتایی، نصف شبی وقتی که همه خواب بودند به کمک یه گاری، هر سه پیکر رو برداشتند و با خودشون بردند و اطراف مسجد کوفه دفنشون کردند.
هدی✌
انگاری امام می‌خواست به عبدالله‌بن‌عُمر حالی کنه که تاریخ‌شناسی یه سرگرمیِ علمی نیست. بلکه تجربه‌آموزی و عبرت‌اندوزی و افزودن عمر گذشتگان به عمر خویشه! او می‌خواست بگه که گذشته، چراغ راه آینده است. امام می‌خواست بگه که آدم‌ها اگه حافظهٔ تاریخی نداشته باشند کودک و بی‌تجربه می‌شند که باید در هر کاری از صفر شروع کنند. اما عقل حکم می‌کنه که آدم در هیچ‌کاری از نقطهٔ صفر آغاز نکنه، بلکه از تجربه‌های دیگران که در تاریخ یافت می‌شه به خوبی استفاده کنه.
Mahsa Saadati
مسلم که ازشدت جراحت به سختی حرف می‌زد به محمدبن‌اشعث گفت: من دیگه دستم از حسین کوتاه شده! بیا و پیکی بفرست سمتِ مکه تا از قول من به فرزند پیامبر بگه که کوفه نیاد. براش بنویس که مسلم گرفتار شده و زنده نمی‌مونه! کوفه نیا که مردم کوفه فریب‌کارند. براش بنویس که این کوفی‌ها همون آدم‌هایی هستند که بابات علی از دستشون آرزوی مرگ می‌کرد. براش بنویس که مردمان کوفه آدم‌های دروغگویی هستند. براش بنویس که اون‌ها مسلم رو فریب دادند.
هدی✌
تنها شدنِ مسلم اونم به این سرعت، حتی ابن‌زیاد رو غافلگیر کرده بود!
هدی✌
طوعه با نگرانی مسلم رو برد توی یکی از اتاق‌ها و براش اسباب استراحت و پذیرایی فراهم کرد. اما مسلم از شدت غُصّه، لب به چیزی نزد.
هدی✌
مسلم مونده بود چی‌کار کنه. ازطرفی به حضرت نامه نوشته که بیا کوفه، اما از اون‌ور مردم بی‌وفای کوفه تنهاش گذاشته بودند.
هدی✌
نماز مغرب رو غریبانه با سی نفر خوند! وقتی که دید فقط سی نفر وفادار براش باقی مونده، بلند شد که به محلهٔ کِنده بره تا شاید کِندی‌ها کمکش کنند. هنوز به درِ مسجد کوفه نرسیده بود که متوجه شد آدم‌هاش ده نفر شدند! از درِ مسجد کوفه که بیرون رفت هیچ‌کی پشتش نمونده بود!! نامردهای بی‌مروّت همگی در رفته بودند!
هدی✌
مسلم، مات‌ومبهوت مونده بود چی‌کار کنه؟! باورش نمی‌شد که این‌ها همون آدم‌های دو ساعت پیش هستند.
هدی✌
او به خوبی می‌دونست که توی شهر هزاررنگ کوفه، حربهٔ زر و تزویر، بُرش بیشتری از تیغهٔ شمشیر داره!
هدی✌
کثیر که دو تا پاهاش هم می‌لنگید انگاری که داره دنبال ارث باباش می‌ره لنگون‌لنگون با پای چَپَرچُلاقش، به‌سرعت دنبال مأموریتش رفت. می‌گن این بابا، اِنقده خسیس بوده که وقتی می‌خواسته چیزی کوفت کنه اگه یه موقع آدم ننه‌مُرده‌ای خیلی اتفاقی از راه می‌رسید به‌جای اینکه مثلاً تعارف کنه که بفرما غذا میل کن! بهش می‌گفته: فلانی! مگه دَمِ خونمون جاسوس گذاشته بودی که فهمیدی کِی غذا می‌خورم؟!
هدی✌
در مقابل تهدید و نیرنگ، صبر کن که مسلماً وعده خداوند حقه! مبادا کسانی که یقین به وعده‌های خدا ندارند شما رو به سبکی و اضطرابِ در رفتار وادار کنند!
هدی✌
پس از خوندن نامه، بدون درنگ به سمت کوفه راه افتاد. خیلی راه نرفته بود که به یه بابایی برخورد که در کمینِ شکار آهویی لابه‌لای بوته‌ها نشسته بود. شکارچی با مهارتی فوق‌العاده، توی یه بزنگاه، آهو رو شکار کرد. مسلم این صحنه رو به فال نیک گرفت و با خودش گفت: ان‌شاءالله دشمنِ ما کشته می‌شه! این رو گفت و به سوی کوفه راهش رو ادامه داد.
هدی✌
امام علاقهٔ فوق‌العاده‌ای به نماز داشت.
هدی✌
محمد یکی از پسرهای خودش رو که بیشتر از بقیه دلبستهٔ امام بود از ترس اینکه نکنه به نهضت حضرت ملحق بشه توی خونه زندانی کرد!! خبر این اتفاق، خیلی امام رو متأثر کرد. حضرت با اینکه محمد رو خیلی دوست داشت، ازش گله کرد و گفت: بچه‌هات رو از رفتن به جایی که من توی اون‌جا آسیب می‌بینم باز می‌داری؟! محمد بُغض کرد و گفت: والله من دلم نمی‌خواد ذره‌ای به شما و بچه‌هام آسیبی برسه!! گرچه خدا شاهده که مصیبت شما برای من از همه بزرگتره! اما چی کار کنم بچه‌هام رو هم خیلی دوست دارم و دلبسته‌شون هستم!
هدی✌
. امام هیچ‌وقت کسی رو اجبار نمی‌کرد.
هدی✌

حجم

۵۳۶٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۵۰۲ صفحه

حجم

۵۳۶٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۵۰۲ صفحه

قیمت:
۷۵,۰۰۰
۲۲,۵۰۰
۷۰%
تومان