آنکه چشم من ببیندشان؟ پرتقال اوسیج، در آرامش مطلق، دقیقاً همانطور بود که از خانه میدیدمش، آنهم وقتی که سیصد توکای بالقرمز از تاجش بیرون پریده بودند. پاییندست را نگاه کردم که ببینم کجا رفتند، ولی اثری ازشان نبود؛ حتی یک دانهشان را نتوانستم پیدا کنم. پاییندست را ورانداز میکردم تا مجبورشان کنم خودی نشان دهند ولی آنها از نهر گذشته و پراکنده شده بودند. نمایشی برای یک بیننده. در اینطور جلوههایی بغض گلویم را میفشارد؛ اینها هدیههایی هستند رایگان، سکههایی درخشان زیر ریشهٔ درختها.
Elham khodadadi
سکوت همهٔ چیزی است که آنجاست. از الف تا ی همین است. خداوندی است غرق در تأمل در چهرهٔ آب، نتِ ترکیبی ده هزار چیز، نالهٔ بالها. در جهت درست قدم میگذارید تا به درگاه این سکوت دعا کنید، یا اصلاً «دنیا» را در آن لحاظ کنید. تمایزات محو میشود. از خیمههایتان بیرون بیایید. پیوسته دعا کنید.
Judy
حرفِ دنیا را مثل نوعی تنش حس خواهی کرد، نوعی زمزمه، نتی که همیشه به شکل گروهی خوانده میشود، همیشه و همه جا، یکسان.
Judy
حشرهها را به خاطر حماقتشان دوست دارم. یک زنبور کاغذی
ـــــ پولیستس (۵) ــــــ پشت پنجرهٔ سمت راستم که شیشهکاریهای رنگی دارد، مذبوحانه خودش را اینطرف آنطرف میزند. عین همین صحنه را یکشنبهٔ هفتهٔ پیش هم همینجا دیدم. وزززز! چقدر احمقی آخر! زنبور کوچولو! از آن در برو بیرون! امیدوارم ما هم در نظر خدا به همین اندازه خُلهای دوستداشتنیای باشیم؛ وزوز کنان خودمان را به لامپ بکوبیم، احمقانه دورِ اتاق بدویم، چندین روز خودمان را لای لولایِ دری که باز است گرفتار کنیم. امیدوارم اینطوری باشیم. اما احتمالش زیاد نیست.
Judy