بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دغدغه مرگ و زندگی٫٫٫ | صفحه ۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب دغدغه مرگ و زندگی...

بریده‌هایی از کتاب دغدغه مرگ و زندگی...

ویراستار:نوید پدرام
امتیاز:
۲.۹از ۱۳ رأی
۲٫۹
(۱۳)
چشمان فیلیپس به دهان من خیره شده بود، گویا زندگی او به کلمات بعدی من بستگی داشت. "بگذارید به شما بگویم که من دربارۀ آن دختر کوچک، آن دخترک درمانده، بدسرپرست و ناتوان و آن دختر جوان که بازیچۀ دست سرنوشت و هوا و هوس دیگران قرار گرفته، چه فکری می‌کنم. چقدر غم‌انگیز است که شما شاهد آخرین لحظات زندگی مادرتان بوده‌اید. و چقدر قابل درک است که شما بخواهید از خودتان دفاع کنید."
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
من اکنون یک مرد بازنشسته هستم و کاری را که به آن عشق می‌ورزیدم، رها کرده‌ام. دلم برای جلسات درمان و مشاروه تنگ شده است. فقط چند ماه از بازنشستگی من به عنوان یک درمانگر می‌گذرد، و حالا فقط هفته‌ای سه تا چهار بیمار را، آن هم فقط برای یک جلسه، مشاوره می‌دهم. اما زندگی کاری من به عنوان یک درمانگر به پایان رسیده و من برای آن ماتم گرفته‌ام. دلم برای آن صمیمیت عمیق در روند درمان تنگ شده. حالا دیگر هیچ‌کس، به غیر از مریلین، مرا به عمیق‌ترین و تاریک‌ترین زوایای قلبش راه نمی‌دهد.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
ای‌کاش می‌توانستم به جای تو مریض شوم، حالت تهوع بگیرم و همۀ خستگی‌های تو را به جان بخرم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
این‌گونه آغاز می‌کند: "دوست، مَحرم، مربی، خردمند، زن قلم به دست، زن همیشه حاضر، سنگ صبور، خواهر." این نامه و بسیاری از نامه‌های دیگر اشک را در چشمان من جاری می‌کنند، و من آن‌ها را بارها و بارها می‌خوانم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
این‌که نتوانستم معنی گزارش آزمایشگاه را بفهمم، یک بار دیگر به من یادآوری می‌کند که مدرک دکترای پزشکی من خیلی قدیمی شده است: من فقط ظاهراً یک پزشک هستم و دیگر توانایی درک گزارشات پزشکی نوین و یا نتایج آزمایشگاهی را ندارم. از این به بعد دیگر ادعای پزشک بودن نخواهم کرد.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
در تاریکی، کنار جاده ایستاده‌ام، هیچ ماشینی رد نمی‌شود و من نمی‌دانم که چه‌کار باید بکنم و یا به کجا بروم. هرچه بیشتر سعی می‌کنم تا رویای خود را بررسی کنم، سریع‌تر ناپدید می‌شود. اما محور اصلی آن کاملاً مشخص است: من تنها، بی‌خانمان و وحشت‌زده هستم، در مسیر زندگی گم شده‌ام و پایان آن را انتظار می‌کشم. واقعاً رویاپردازی درونم را تحسین می‌کنم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
لحظات فوق‌العاده‌ای که دستان یکدیگر را می‌گیریم. به او می‌گویم: "به این لحظات فکر کن. فکر کن که چقدر خوشبخت هستیم که می‌توانیم این آگاهی ارزشمند را تجربه کنیم. من هر لحظۀ آن را عاشقانه دوست دارم؛ ما هرگز دیگر چنین فرصتی نخواهیم داشت، چگونه می‌توانی بی‌خیال این لحظات شوی؟" جواب می‌دهد: "تو گوش نمی‌کنی. من ارزش این آگاهی را درک می‌کنم، اما نمی‌توانم احساس ذلتی را که در بعضی اوقات دارم، به تو بفهمانم. تو هرگز آن را تجربه نکرده‌ای. اگر به خاطر تو نبود، مدت‌ها پیش راهی برای پایان دادن به آن پیدا کرده بودم."
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
احساس فشار و افسردگی می‌کنم. واقعاً برایم عجیب است که مریلین چگونه این‌قدر خوب با این موضوع کنار می‌آید. شرایط او در روزهای مختلف به شدت با هم فرق می‌کند.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
من به دنبال مجلات جدید روان‌پزشکی می‌گردم." طوری با تعجب و حیرت به من نگاه می‌کند که گویی موجودی از قرنی دیگر هستم (که البته همین‌طور هم هست) و می‌گوید: "ما در اینجا مجلۀ کاغذی نداریم، همۀ آن‌ها آنلاین هستند."
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
پس از آن‌که کارت شناسایی خود را به کتابخانه ارائه می‌دهم، با همان تصویری که از سال‌ها قبل در ذهن داشتم، وارد اتاق مطالعه می‌شوم، اما همه‌چیز عوض شده، دیگر خبری از آن اتاق مطالعه نیست.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
خیلی زود گم می‌شوم و بارها مسیر را از دیگران می‌پرسم. تا این‌که بالاخره یک نفر که به نظر می‌رسد از کارمندان بیمارستان باشد، دلش به حال این پیرمرد عصا به دست که در راهروها سرگردان است، می‌سوزد و شخصاً مرا تا کتابخانه همراهی می‌کند. قبل از عبور از هر ورودی، مجبور می‌شوم کارت عضویت خود را نشان دهم تا به ما اجازۀ ورود بدهند.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
من، خودم را پس از مرگ مریلین تصور می‌کنم، روزها و شب‌هایی که به تنهایی در این خانۀ بزرگ خواهم گذراند. من، فرزندان، نوه‌ها و دوستان زیادی دارم، همین‌طور همسایگانی مهربان. اما آن‌ها، جادوی مریلین را ندارند. تحمل چنین تنهایی عمیقی از توان من خارج است. اما دوباره با یادآوری حرف‌های جروم فرانک، خودم را آرام می‌کنم: "من این‌جا، روی این صندلی می‌نشینم و گذر زندگی را تماشا می‌کنم. خیلی هم بد نیست، ایرو!"
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
استاد پیر من می‌گفت: "ایرو، تو فقط همین یک زندگی را داری. از هر لحظۀ این پدیدۀ شگفت‌انگیز، که «آگاهی» نامیده می‌شود، لذت ببر و خود را در آنچه قبلاً داشته‌ای غرق نکن."
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
دکتر وایتهورن مرا شناخت، اما مضطرب و مبهوت بود. چندین بار به آرامی گفت: "من خیلی می‌ترسم". احساس درماندگی می‌کردم و دلم می‌خواست هرکاری می‌توانم برایش انجام دهم. من، به در آغوش گرفتن وایتهورن فکر می‌کردم، اما هیچ‌کس او را در آغوش نگرفت. حدود بیست دقیقه بعد از رسیدن من، او هوشیاری خود را از دست داد و من با کوهی از اندوه، بیمارستان را ترک کردم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
نکند این آرامش فقط نوعی پوشش باشد، و زیر این پوشش، من هم از مرگ می‌ترسم؟! اخیراً، این غم و اندوهم در غالب یک رویای کاملاً واضح تجلی یافته است. در این رویا، خود را می‌بینم که درحال گفت‌وگوی تلفنی با یکی از دوستانم هستم و او به من می‌گوید پسر جوانش روز قبل مرده است. من شروع به جیغ زدن می‌کنم، و درحالی‌که صورتم پوشیده از اشک است، از خواب بیدار می‌شوم. در دنیای واقعی، این دوست من اصلاً پسری ندارد. پس من برای مرگ چه کسی گریه می‌کنم؟ شاید برای مرگ خودم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
خوب می‌دانم که تحقیقات و کارهای من همه حاکی از آن هستند که غم و اندوه گذراست. و هنگامی که یک سال، یعنی چهار فصل، با تمام سالگردهای تولد و مرگ، تعطیلات و تمام دوازده ماه، بگذرد، درد و غم ما از بین خواهد رفت، و وقتی این چرخۀ سالانه را برای دومین بار پشت سر بگذاریم، تقریباً همۀ ما دوباره به زندگی عادی باز می‌گردیم. بله این همان چیزی است که من در نوشته‌هایم، آن را بارها تأیید کرده‌ام. اما واقعاً شک دارم که این روند برای خودم درست باشد. من از پانزده سالگی عاشق مریلین بوده‌ام، و فکر نمی‌کنم بدون او بتوانم به زندگی بازگردم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
گاهی واقعاً از قدرت انکار شگفت‌زده می‌شوم. همیشه فراموش می‌کنم که چند سال دارم، فراموش می‌کنم که همقطاران من همگی مرده‌اند، و به زودی نوبت به من می‌رسد. همچنان خود را همان پسر جوان تصور می‌کنم، تا وقتی که رویارویی با یک رویداد محض و خشن، دوباره مرا به واقعیت برمی‌گرداند.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
در این گروه‌ها بود که من برای اولین بار و به شکلی فراموش‌نشدنی با مرگ روبه‌رو شدم، چرا که اعضای گروه، یکی پس از دیگری بر اثر سرطان می‌مردند. در طول این تجربه، اضطراب خودم دربارۀ مرگ شدت گرفت و تصمیم گرفتم یک بار دیگر دورۀ درمان را از سر بگیرم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
این‌که برخی از خوانندگان کتاب‌های من، در ایمیل‌های خود اذعان می‌کنند که چقدر این کتاب‌ها برای آن‌ها مفید بوده و روی آن‌ها تأثیر گذاشته، احساس خشنودی می‌کنم، بااین‌حال، در نهانخانۀ ذهنم به خوبی واقفم که همۀ این چیزها، خاطره‌ها و تأثیرها، گذرا هستند. یک نسل بعد، و یا در بهترین حالت تا دو نسل بعد، دیگر هیچ‌کس کتاب‌های مرا نخواهد خواند و به من فکر نخواهد کرد. اگر این واقعیت را ندانیم و یا نخواهیم آن را بپذیریم، در واقع فقط خودمان را گول زده‌ایم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
"اضطراب در مورد «هیچ» می‌کوشد تا خود را به اضطراب دربارۀ «چیزی» تبدیل کند." به عبارت دیگر، اضطراب دربارۀ «هیچ» به سرعت خود را به یک چیز ملموس و واقعی، می‌چسباند.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷

حجم

۴۹۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۹۴ صفحه

حجم

۴۹۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۹۴ صفحه

قیمت:
۵۲,۰۰۰
تومان