بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خاطرات پسر بچه شصت ساله (جلد اول) | طاقچه
تصویر جلد کتاب خاطرات پسر بچه شصت ساله (جلد اول)

بریده‌هایی از کتاب خاطرات پسر بچه شصت ساله (جلد اول)

نویسنده:حمید جبلی
ویراستار:لیلا اوصالی
امتیاز:
۳.۷از ۳۰ رأی
۳٫۷
(۳۰)
هرچه سؤال کردم جواب من را ندادند و من پیش عزیز رفتم و پرسیدم صیغه یعنی چه؟ و عزیز گفت: «یعنی گُه اضافه خوردن.»
ماهور
برای اولین بار فهمیدم تمام پیرزن‌ها روزی دخترهای جوانی بوده‌اند که ما آن‌ها را ندیده‌ایم و بیشترشان چقدر خوشگل بودند.
El
جلوی خانه درخت بزرگِ گردویی بود که آقابزرگ به من گفت: «این مال تو است. وقتی من به دنیا آمدم، پدرم این درخت را به نیت من کاشته. می‌دانی این درخت زندگی یک خانواده را می‌گردانَد.»
El
صبح‌های زود هم محمد شیری با دو دَبهٔ بزرگِ شیرِ پشت دوچرخه‌اش می‌آمد و فریاد می‌زد: «محمد شیریه.» باز یک روز که من با کاسه‌ای بیرون رفتم و گفتم محمد شیری، عزیز به من اخم کرد و گفت: «خودش می‌گوید محمد شیری آمده، شما باید بگویید محمد آقا.» تا آن‌جایی که یک روز، درِ خانه را زدند و من که دربازکن خانه بودم دَر را باز کردم. عزیز از دور صدا زد: «حمید آقا، کیه؟» گفتم: «جناب آقای گدا.» عزیز با سکه‌ای آمد و به گدا پول داد و او رفت و به من گفت: «نگو گدا، بگو فقیر است.» و من فهمیدم باید بگویم آقای فقیر است.
ریحانه
«تمام این زمین‌ها را من فروختم. فکر می‌کردم گندم می‌کارند و درخت‌ها را حفظ می‌کنند. ولی همه‌چیز را خراب کردند و ساختمان ساختند. نیاوران باید گندم‌زار باشد.»
El
فردا، همه به پدر می‌گفتند تو نمی‌خواهد طرفدار بیاوری، او همه را لو خواهد داد. همین موضوع باعث شد پسرعمهٔ پدر دیگر انقلابی نباشد.
El
کفش‌هایم را درآوردم و تحویل دادم. آقای پشت دخل هم به من یک شماره داد. خیلی بوی پا می‌آمد. ولی خب، ما مردها باید پایمان بو بدهد.
El
مادرِ مادربزرگم می‌گفت: «نباید تار عنکبوت را تمیز کرد. چون اگر کسی سرش بشکند، باید همین‌ها را روی زخم گذاشت تا زود خوب شود.»
El
حالا شما را به طبقهٔ دوم می‌برم. لوازم خانگی و چیزهای دیگر... بیایید. نه از پله، بیایید سوار پله‌برقی شویم.» یعنی چه؟ مگر پله هم برقی می‌شود؟ جلو رفتیم. پله خودش بالا می‌رفت. مگر می‌شود؟ عمو همهٔ ما را هُل داد. عزیز و آقابزرگ، بلندبلند صلوات می‌فرستادند. ولی پله که می‌دانست ما می‌خواهیم به طبقهٔ دوم برویم، تا آن‌جا ما را بُرد. مثل چتربازها از روی پله به زمین طبقهٔ دوم پریدیم.
گلی فیروزکوهی
آخر سر پدرم گفت داماد تابه‌حال عروس را ندیده بود و فقط مادرش او را پسندیده بود. زن عمو به‌خاطر فرار داماد و آبروریزی گریه می‌کرد. همه پراکنده شدند. سیگار حاج عمو در جاسیگاری بود ولی قوطی‌اش را باز کرد و سیگار دیگری روشن کرد. چندین زن با مادرِ داماد بگو مگو می‌کردند. پیش مادر رفتم. خانمی می‌گفت: «اقلاً یک جوان بامعرفت کنار شکوه بنشیند که مثلاً داماد است، که این‌قدر آبروریزی نشود.» مادر گفت: «آقا عقد می‌کند. الکی نمی‌شود.» گفتم: «مامان، داماد باید کت‌وشلوار و کراوات داشته باشد. من که دارم. می‌شود پیش شکوه بنشینم؟» مادر لبش را گاز گرفت...
ریحانه
دوباره یک روز صبح زود، عزیز و آقابزرگ لباس پوشیدند و می‌خواستند خانه حاج عمو بروند که باز عزیز اخم کرد و آقابزرگ ابرو بالا انداخت و من را نَبُردند.‌ آمدم گریه کنم ولی مادرم گفت: «جای شما نیست.» شوهر خانم روسی که مُرده بود، پس دیگر چه خبر است؟ قبرستان که دیگر نمی‌روند. فردا از تعریف آقابزرگ برای گل‌محمد فهمیدم حاج عمو به زن‌عمو بزرگه گفته این کبری خانم روسی را اجازه بده من صیغه کنم و پیرمردها می‌خندیدند. هرچه سؤال کردم جواب من را ندادند و من پیش عزیز رفتم و پرسیدم صیغه یعنی چه؟ و عزیز گفت: «یعنی گُه اضافه خوردن.» باز نفهمیدم.
ریحانه
جلوی خانه درخت بزرگِ گردویی بود که آقابزرگ به من گفت: «این مال تو است. وقتی من به دنیا آمدم، پدرم این درخت را به نیت من کاشته. می‌دانی این درخت زندگی یک خانواده را می‌گردانَد.»
El
من پیش عزیز رفتم و پرسیدم صیغه یعنی چه؟ و عزیز گفت: «یعنی گُه اضافه خوردن.»
ماهور

حجم

۷۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۸۸ صفحه

حجم

۷۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۸۸ صفحه

قیمت:
۲۲,۰۰۰
۱۳,۲۰۰
۴۰%
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد