فردای آن روز، بازرگان برای چند معاملهٔ نان و آبدار قدمزنان به طرف بازار کیش میرفت. اتفاقاً از خیابانی میگذشت که دو طرفش دو ردیف درخت بود و از قضا تعدادی طوطی روی درختها نشسته بودند. بازرگان حواسش به آنها نبود و داشت به راه خودش میرفت که یکی از طوطیها صدا زد: «آهای بازرگان، پیامی از شکرقند برای ما نداری؟» (دربارهٔ اینکه چطور آن طوطیها فهمیده بودند بازرگان یک طوطی در خانه دارد که اسمش شکرقند است، حدسهای مختلفی میتوان زد؛ مثلاً، شاید هنگامی که بازرگان طوطی را در سفرهای قبل از مغازه خریده بود، این طوطیها روی درختی که روبهروی آن مغازه بود نشسته بودند و بازرگان به محض خارج شدن از مغازه، همراه با طوطی تازه خریداری شده، با ذوقزدگی گفته بود: چه طوطی بانمکی! اسمش را میگذارم شکرقند.)
Hasibi