بریدههایی از کتاب سقای آب و ادب
۴٫۶
(۱۵۳)
حسین در مقابل پیکر به خون نشسته ادب زانو میزند. عباس به دنبال دستهای خود میگردد تا برای برخاستن به رسم ادب از آنها مدد بگیرد. و وقتی که به هیچ ردّی از آنها نمیرسد، به پیکر شرحه شرحۀ خویش بازمیگردد و با تمام جان خویش از جسم چاک چاک، تمنای برخاستن میکند.
جسم به تکاپو میافتد، آنچنانکه از زخمها، خون تازه فوران میکند. حسین که اینهمه بیتابی بر پیکر ادب را برنمیتابد دو دست بر شانههای عباس میگذارد، سینه بر سینهاش میساید، و گونه بر گونهاش مینهد و لبهایش را بر پیشانی عمود دیده و زخم خوردۀ عباس میفشرد و آرام و قرار را لاجرعه به جسم و جان عباس مینوشاند.
m.salehi77
عباس برای حسین فقط یک سردار نیست، یک فرمانده نیست، یک پرچمدار هم نیست، یک برادر هم نیست. عباس، عمود خیمۀ لشگر حسین است. نه. عباس، عمود خیمۀ وجود حسین است. اگر عباس بشکند، خیمۀ وجود حسین فرو میریزد. اگر عباس بشکند، پشت حسین میشکند. و اگر عباس بیفتد، حسین از پا میافتد.
عباس، بقیةالله جبهۀ حسین است.
m.salehi77
افتخار یا رسالت عباس، زنده کردن است، سیراب کردن است، حیات بخشیدن است.
هم دوست و هم دشمن، هم اهل زمین و هم اهل آسمان، هم ساکنان امروز و هم ساکنان فردا، همه و همه باید مشک آب را در دستهای عباس ببینند تا بدانند که هنگام عطش، به کدام دست باید چشم بدوزند. به هنگام نیاز به دامن که باید بیاویزند.
بدانند که پیالههای سؤال و طلب را به کدام آستان ببرند و آب معرفت و ادب را از دست که بستانند.
سقای آب و ادب
عباس من! دستهایت کو!؟
ـ به شوق دیدار شما، دست و پا گم کردهام.
ـ سرت!؟ چه به روز سرت آمده عباس؟
ـ سر را چه منزلت، پیش پای عشق شما!؟
ـ بگذار این تیغها و تیرها را از تن و بدنت بیرون بکشم.
ـ اینها نشانهای عشق شماست بر پیکر من. عمری چشم انتظار دریافت این نشانها بودهام.
ـ چشمانت! چه کردهاند با چشمهای تو این بیچشم و روترین خلق عالم!؟
ـ دست اگر میداشتم، این دو چشم را زیر پایتان فرش میکردم.
ys1378
افتخار یا رسالت عباس، زنده کردن است، سیراب کردن است، حیات بخشیدن است.
ys1378
دست بریدن که حدّ زنان مصری است. من چه باید میکردم در برابر این جمال یوسفآفرین!؟ سر و جان را چه اعتبار و محلی است در این میان!؟
سر و جان را اگر به گرو بردارند یا به چیزی بخرند و در ازاء یک نظر بر جمال دلآرای حسین به بها بگیرند، به خدا که بر سرِ سر و جان، منّت میگذارند و آن را بیش از آن که بشاید، به شمار میآرند.
دست و پا که در این عرصه، فدا کردنی نیست، گم کردنی است. در شمار نیاوردنی است، به طاق نسیان سپردنی است.
zahra ak
این که عباس، حسین را برای رسیدن به بهشت نمیخواهد، این که برای عباس، بالاترین جایگاه بهشتی در قبال حسین ارزش اعتنایی در حد نیم نگاه ندارد، این که عباس، حسین را برای خودش نمیخواهد، برای حسین میخواهد. و خودش را هم برای حسین میخواهد، این که برای عباس، تمام کائنات در قیاس با عشق به حسین، رنگ میبازد و از ارزش و هویت، تهی میشود، و خلاصه این که عباس، در مقام عشق به حسین به مرتبهای رسیده است که جز حسین، هیچکس و هیچ چیز را نمیبیند، ما را به حیرتی بیسابقه، عظیم و غیرقابل وصف دچار کرد...
zahra ak
عباسم! عباسِ برادرم! عباس بینظیرم!
عاشورا و کربلا، تنها یک نقطۀ عطف است در مسیر رسالت من! رسالتی که از ازل آغاز شده و تا ابد امتداد خواهد یافت.
عباسم!
عاشورا و کربلا، تنها نقطۀ عطف است در مسیر رسالت من!
و... نقش تو و... نقش دستهای تو، در جمال و شکوه و شوکت بخشیدن به این نقطۀ عطف، بینظیر است.
zahra ak
عباس دل و جان!
از همان زمان که خدای مهربان، مرا ناخدای این کشتی بیبدیل قرار داده و افتخار سکانداریاش را به من بخشیده، چشم من معطوف دستهای تو بوده و از میان همۀ چشمها و دستها، چشم و دست تو را برگزیده.
اگر این کشتی نجات، بناست که در برّ و بحر بگردد و گمگشتگان و درماندگان و نجاتجویان را بیابد و در خود جای دهد، دستهایی باید که دستهای استمداد و التجاء را بگیرد و صاحبانشان را در کشتی رستگاری بنشاند.
این افتخار الیالابد از آنِ دستهای توست.
zahra ak
آنچه حیرت خلایق را بیش از پیش افزود، کلام پدر در بستر شهادت و آستانه رحلت بود:
اگر زنده ماندم که او قاتل شمرده نمیشود و من خود میدانم که با او چگونه رفتار کنم و از او بگذرم یا نگذرم.
اما اگر رها شدم و سفر کردم، تکلیف شما با او در حکم قصاص، فقط یک ضربه است که او بیش از یک ضربه بر من وارد نکرده است.
و اگر یک ضربه زدید و به قتلش نرسیدید، مبادا ادامه دهید و پا از حدود، فراتر بگذارید. رهایش کنید!
و مبادا به بهانه قتل من به جان مردم بیفتید و از افراد بیگناه انتقام بگیرید.
zahra ak
من به یقین میدانم که هدایت مردم به زور محقق نمیشود، دعوت به اسلام و مسالمت با اعمال خشونت، مغایرت دارد. رستگاری مردم با ریختن خونشان، سامان نمیگیرد، رشد و کمال مردم با کشتنشان، تحقق نمیپذیرد.
اما هم آنچه با کشتن به دست نمیآید، با کشته شدن محقق میگردد.
هم آنچه با ریختن خون حاصل نمیشود، با خون دل خوردن و از خون خودگذشتن به دست میآید.
zahra ak
پدر، انگار که عجیبترین حرف عالم را شنیده باشد، فرمود:
«حفظ حکومت عدل، به چه قیمتی!؟ به قیمت بیعدالتی!؟
من آمدهام که مردم را به حق و عدالت و مهر و عطوفت دعوت کنم. این همه را زیر پا بگذارم که حکومت عدل را در دست داشته باشم!؟
من به ریختن خون ناحق رضایت دهم که بر سر حکومت بمانم؟ بمانم که چه کنم؟
که عدالت را اجرا کنم؟!
مگر حکومت عدل بر پایههای ظلم، استوار میماند!؟ مگر با مرکب باطل، به مقصد حق میتوان رسید؟
نه! این جز فریب شیطان و تلبیس ابلیس، چیز دیگری نیست.»
من فرزند همان پدرم که به مرگ مظلومانه تن داد تا به حکومت ظالمانه دچار نگردد.
zahra ak
آنچه حیرت خلایق را بیش از پیش افزود، کلام پدر در بستر شهادت و آستانه رحلت بود:
اگر زنده ماندم که او قاتل شمرده نمیشود و من خود میدانم که با او چگونه رفتار کنم و از او بگذرم یا نگذرم.
اما اگر رها شدم و سفر کردم، تکلیف شما با او در حکم قصاص، فقط یک ضربه است که او بیش از یک ضربه بر من وارد نکرده است.
و اگر یک ضربه زدید و به قتلش نرسیدید، مبادا ادامه دهید و پا از حدود، فراتر بگذارید. رهایش کنید!
و مبادا به بهانه قتل من به جان مردم بیفتید و از افراد بیگناه انتقام بگیرید.
zahra ak
جدّم پیامبر رحمت آمد که سنگ دلها را آب کند، که مهربانی را رواج دهد، که راستی و درستی را تجسّم ببخشد، که حُسن خلق را به کرسی بنشاند، که نگاهها را با هم آشنا بگرداند، که ریشه حقد و حسد و تنگنظری و بدخواهی را بسوزاند، که مردم را نسبت به هم مهربان گرداند.
اما اکنون باورهای مردم نسبت به دین جدّم، سست شده و کاروان امّتش، از صراط مستقیم، منحرف گردیده.
من کمر همّت بستهام که به تجدید این بنای مصدوم و مظلوم بپردازم نه آنکه ویرانش سازم.
و من آمدهام که مردم را احیاء کنم نه آن که بمیرانم.
من آمدهام که این کاروان به خواب رفته را بیدار کنم و به مسیر رستگاری و سعادت برگردانم.
zahra ak
شاهدان صحنۀ این ساعات اگر اهل بصیرت بودند، هزارباره نماز آیات میخواندند. نه اکنون و این زمان، که از زمان بروز اولین بارقههای خسوف در جهان.
از اولین لحظات وقوع خسوف، همۀ کائنات به نماز آیات ایستادهاند.
از همان زمان که سیاهترین سپاه، میان خورشید و ماه، حائل گشت و چهره ماه گرفت تا این زمان که اولین علائم کسوف، رخ نموده است و حسین، چشم به چهره عباس دوخته است و ماه بنی هاشم میان خورشید حسین و زمین بر خاک و خون قرار گرفته است، همۀ ذرات عالم از سر حیرت یا احترام به پا ایستادهاند و به امامت عشق، قامت به اقامۀ جماعت بستهاند.
zahra ak
حفظ جان برای حفظ آب و حفظ آب برای حفظ جانان.
zahra ak
اینجا که عباس به خاک و خون نشسته است، حسین ایستاده ماندن را خلاف اخوّت و مروّت میشمرد اگرچه عباس، خود برای ایستاده ماندن حسین، به خاک و خون نشسته باشد.
zahra ak
گریه نکن عباس من! تو را به خدا گریه نکن. خون میچکد از چشمهای تو عباس!
مردانهترین اشک عالم، خونی است که از چشمهای تو میچکد.
جان حسین فدای مژگان خون فشانت.
zahra ak
طلوع چهرهات در شب سیاه، ناخودآگاه، سکه ماه را از رونق میانداخت.
همه ما مدام در کار تعویذ و تصدق بودیم برای تو که مبادا چشم زخمی روی ماهت را بیازارد.
وقتی که ماه باشی پلنگها هم خودشان را به بلندی میرسانند و به طمع چنگ انداختن بر صورتت، جست و خیز میکنند.
وقتی قمر بنیهاشم باشی، شمر هم برایت اماننامه میآورد.
zahra ak
اکنون و از ساعتی پیش تاکنون، هر کودکی که میگوید: آب، سکینه میگوید: عمو.
و آنقدر مفهوم آب و عمو به هم گره خورده است که بچّهها به تدریج تشنگی را با گفتن عمو، اظهار میکنند.
zahra ak
حجم
۱۲۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
حجم
۱۲۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
قیمت:
۱۴۴,۰۰۰
تومان