بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سقای آب و ادب | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب سقای آب و ادب اثر سیدمهدی شجاعی

بریده‌هایی از کتاب سقای آب و ادب

امتیاز:
۴.۶از ۱۵۳ رأی
۴٫۶
(۱۵۳)
ام‌ّالبنین پریشان و آشفته و بی هیچ درنگ و مقدمه‌ای می‌پرسد: ـ از کربلا چه خبر؟! این مصائب دهشتناک که دهان به دهان می‌گردد، درست است!؟ حقیقت دارد!؟ بشیر، کتمان و پنهان کردن خبر را نه می‌تواند و نه مجاز می‌شمرد. تنها راهی که برای تلطیف آن به ذهنش متبادر می‌شود، تقطیع کردن آن است، پس، جویده و زیر لب می‌گوید: ـ گویا در میان شهدای کربلا، نامی هم از فرزند رشید شما هست. ام‌ّالبنین که پیداست هنوز به پاسخ سؤال خود نرسیده، باز می‌پرسد: ـ از کربلا چه خبر؟ بشیر یک قدم پیشتر می‌گذارد در بیان خبر و کمی بلندتر می‌گوید: ـ در کربلا، یکی ـ دو تن از فرزندان شما نیز، به مقام رفیع شهادت... ام‌ّالبنین ـ علیرغم این‌که ستون استوار صبوری و حلم است ـ بلندتر، محکم‌تر و بی‌تاب‌تر می‌گوید: ـ اینها که پاسخ سؤال من نیست. بندبند دلم را گسستی از اضطراب و التهاب. همۀ فرزندان من و تمام آنچه زیر این آسمان کبود است، فدای ابا عبدالله. کربلا یعنی حسین. از حسین چه خبر!؟
m.salehi77
بزرگترین موهبت خداوند متعال در حقّ من این است که به من رخصت داده تا حسین را دوست داشته باشم، عاشق حسین باشم و فدای حسین بشوم. مگر چند نفر در عالم به این افتخار که من رسیده‌ام، نائل شده‌اند.
mansore
عشق حسین، آنچنان در تار و پودِ او تنیده شده که جز حسین، هیچکس را نمی‌بیند و جز صدای او هیچ صدایی را نمی‌شنود و جز رایحۀ او هیچ بویی را به مشام، راه نمی‌دهد.
"مُسٰافِرِمٰاھ؛
ـ عمو اگرچه مشک را برده است امّا بعید نیست که فرات را بیاورد.
fatemef8
حسین هنوز چند گام مانده به عباس، از اسب فرود می‌آید و تتمّۀ توان و باقی رمقش را در زانوان لرزانش می‌ریزد که تا رسیدن به عباس، همراهی‌اش کنند. و همراهی‌اش می‌کنند. درست تا همانجا که او ایستادن و ایستاده ماندن را ضروری می‌شمرد، درست تا آستانه پیکر عباس. در این نقطه، او ایستادن را نمی‌خواهد، حتی اگر بتواند. اینجا که عباس به خاک و خون نشسته است، حسین ایستاده ماندن را خلاف اخوّت و مروّت می‌شمرد اگرچه عباس، خود برای ایستاده ماندن حسین، به خاک و خون نشسته باشد. اکنون و اینجا غریب‌ترین زمان و مکان عالم امکان است. آنچه اکنون و اینجا می‌گذرد در تاریخ هستی، سابقه و مثل و بدیل ندارد. و از این پس نیز، مادر گیتی محال است که شبیه این حادثه را به دنیا بیاورد. اکنون، اینجا ملتقای خورشید و ماه است. نقطه‌ای است از زمان و مکان که خورشید و ماه به هم می‌رسند.
m.salehi77
به من فکر نکن. من جگرم سوختۀ عطش کودکان حسین است. این جگر به خوردن آب خنک نمی‌شود. فقط به بردن آب خنک می‌شود.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
ـ عمو اگرچه مشک را برده است امّا بعید نیست که فرات را بیاورد. ـ دشمن!؟ دشمن از شنیدن نام ابوفاضل می‌گریزد، چه رسد به دیدن سایه‌اش، چه رسد به شنیدن صدای پای اسبش. گویی که دلهای نازک همۀ کودکان، به ضریح دستهای ابوالفضل، گره خورده است.
sin.mim.87
عباس برای سکینه تجسّم علی است.
Nafas
من به یقین می‌دانم که هدایت مردم به زور محقق نمی‌شود، دعوت به اسلام و مسالمت با اعمال خشونت، مغایرت دارد. رستگاری مردم با ریختن خونشان، سامان نمی‌گیرد، رشد و کمال مردم با کشتنشان، تحقق نمی‌پذیرد. اما هم آنچه با کشتن به دست نمی‌آید، با کشته شدن محقق می‌گردد.
sin.mim.87
گویی که در خلقت عباس، خدا از افق «فتبارک‌الله» خویش هم فراتر رفته است و عباس را چون نشان افتخاری بر سینه «احسن‌الخالقین» خویش آویخته است.
ensieh
اکنون هیچکس در اطراف عباس نمانده است. همه از ترس این که حسین، به انتقام خون برادر، از دم تیغشان بگذراند و جانشان را بستاند، گریخته‌اند. و نمی‌دانند که با رفتن عباس، قوّت و توش و توان حسین رفته است، پشت حسین شکسته است.
آرتمیس
این که عباس، حسین را برای رسیدن به بهشت نمی‌خواهد، این که برای عباس، بالاترین جایگاه بهشتی در قبال حسین ارزش اعتنایی در حد نیم نگاه ندارد، این که عباس، حسین را برای خودش نمی‌خواهد، برای حسین می‌خواهد. و خودش را هم برای حسین می‌خواهد، این که برای عباس، تمام کائنات در قیاس با عشق به حسین، رنگ می‌بازد و از ارزش و هویت، تهی می‌شود، و خلاصه این که عباس، در مقام عشق به حسین به مرتبه‌ای رسیده است که جز حسین، هیچکس و هیچ چیز را نمی‌بیند، ما را به حیرتی بی‌سابقه، عظیم و غیرقابل وصف دچار کرد... و نفهمیدن شخصیت و منزلت عباس را عمیقاً به ما فهماند.
m.salehi77
آن طلب که در «هَلْ مِنْ ناصرٍ ینْصُرُنی» است، برای یاری من نیست. من مردم را به یاری خودشان فرا خوانده‌ام. من مردم را به یافتن خودشان دعوت کرده‌ام. من آن سرشت الهی مردم‌ام که در دشت غفلتشان فراموش گشته‌ام. من آن «فِطْرتَ الله» ام که «فَطَرَ الناسَ عَلَیها». من آن خود حقیقی مردم‌ام که مغفول و مهجور مانده‌ام. من آمده‌ام که آن پیمان پیشین مردم را، آن پاسخ «اَلَسْتُ بِرَبِّکمْ» را یادشان بیاورم.
m.salehi77
اغراق نیست اگر بگویم که بعد از شهادت مادرم، هیچ چیز مرا به اندازۀ تولد تو خوشحال نکرد.
نورا
من آمده‌ام برای زنده کردن مردم، نه کشتنشان. من آمده‌ام به مردم حیات ببخشم، نه این که از حیات، ساقطشان کنم. من آمده‌ام برای بهشتی کردن مردم، نه به جهنم گسیل کردنشان. من آمده‌ام که خلایق را از جهالت برهانم و به رستگاری برسانم، نه این که به زور نیزه و ضرب شمشیر، بر آنان حکومت کنم. اگر ارادۀ خداوند درباره مردم، هدایت به زور و کراهت بود، هدایت به هر قیمت بود، تحقق آن برایش بسیار آسان و راحت بود.
zahra ak
ماه، روشنی‌اش را، گرمی‌اش را، هستی‌اش را و هویتش را از خورشید می‌گیرد. و ماه، بدون خورشید به سکه‌ای سیاه می‌ماند که فاقد هویت و ارزش و خاصیت است. و آنها که مرا به لقب قمر، مفتخر ساخته‌اند، نسبت میان ماه و خورشید را چه خوب می‌فهمیده‌اند! من به طفیلی حسین آمده‌ام و به عشق حسین زیسته‌ام. من آمدم که عاشقی را به تجلی بنشینم. من آمدم که دوست داشتن را معنا کنم. امّا آسمان عشق حسین، بلندتر از آن است که پرنده عاشقی چون من بتواند بر آستان عظمتش بال ارادت بساید. بزرگترین موهبت خداوند متعال در حقّ من این است که به من رخصت داده تا حسین را دوست داشته باشم، عاشق حسین باشم و فدای حسین بشوم. مگر چند نفر در عالم به این افتخار که من رسیده‌ام، نائل شده‌اند.
m.salehi77
هر که به حسین دل می‌سپارد، پیداست که دلی برای سپردن دارد. هر که برای حسین اشک می‌ریزد، پیداست که چشمی برای گریستن و اشکی برای ریختن دارد. هر که در مصیبت حسین، دلش می‌شکند و اشکش جاری می‌شود، پیداست که اهل محبت است. و هر که اهل محبت است، مجذوب حسین می‌شود؛ دیر یا زود، خودآگاه و ناخودآگاه. و هر که مجذوب حسین شود، از جنس حسین می‌شود، متصف به صفات حسین می‌شود. متخلّق به اخلاق حسین می‌شود. و در دنیا هر که از جنس حسین باشد، هر که مجذوب حسین بشود، هر که با حسین پیوند بخورد، هر که حسینی شود، در جهان آخرت نیز حسین سراغش را می‌گیرد، پیدایش می‌کند و رفاقت و شفاعت و همدمی‌اش را با او ادامه می‌دهد. و مگر ممکن است که کسی حسینی باشد و بهشتی نباشد!؟ و مگر ممکن است که کسی از جنس حسین بشود و وارد بهشت نشود!؟ بهشتی که خود از نور حسین آفریده شده است.
m.salehi77
حسین جان! مرا ببخش که نشد برایت بجنگم و از حریم آسمانی‌ات دفاع کنم. این آخرین ضربۀ دشمن است که پیش می‌آید و مرا از شرمساری کودکانت می‌رهاند. ای خدا! این فاطمه است، این زهرای مرضیه است که آغوش گشوده است تا سر مرا به دامن بگیرد. این فاطمه است که فریاد می‌زند: پسرم! عباسم! من کی‌ام؟! جان هستی فدای لحظۀ دیدارت فاطمه جان! برادرم! حسین جان! مادرمان فاطمه مرا به فرزندی قبول کرده است. اکنون برادرت را دریاب، برادرم!
m.salehi77
«وقتی که تو بر اسب سوار می‌شوی، ماه باید پیاده شود از استر آسمان»
نورا
من چگونه می‌توانم رضایت دهم به کشتن مردمی که هنوز دست به خون من نیالوده‌اند؟ هنوز تیرهایشان را به سوی من پرتاب نکرده‌اند؟ و هنوز به مقصدشان که کشتن من است، نرسیده‌اند؟ اگرچه در مقابل من صف کشیده‌اند و اگرچه کمر به قتل من بسته‌اند و اگرچه کمترین فاصله‌ای تا رسیدن به مقصودشان ندارند. و... اگرچه تا همین‌جا هم که راه را بر حجّت آشکار خدا بسته‌اند و مقابلش ایستاده‌اند، گناه کمی نکرده‌اند. امّا... قصاص قبل از جنایت!؟ و ریختن خونشان، پیش از آن‌که خون مرا بریزند!؟... نه... این با خوی و خصلت من مغایرت دارد.
zahra ak

حجم

۱۲۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۱۸۲ صفحه

حجم

۱۲۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۱۸۲ صفحه

قیمت:
۱۴۴,۰۰۰
تومان