بریدههایی از کتاب خانه ادریسیها
۳٫۵
(۹۴)
تا کسی جا پایش محکم نباشد به سیم آخر نمیزند.»
"هلاله"
«خاطراتیست که تنها در اشیاء زنده میماند.»
"هلاله"
آدمیزاد تا جوان است، یکدندگی میکند، زندگی که از سر گذشت هر گناهی را میبخشد.
"هلاله"
«مادربزرگ میگوید هیچ قماری برد ندارد.»
زن به تصدیق سر تکان داد: «چه خوش آن قماربازی که بباخت هرچه بودش ـ بنماند هیچش الّا هوس قمار دیگر.»
"هلاله"
همیشه میگفت تو میان مردم و زیبایی یک واسطهای مثل پنجرهیی رو به آفتاب، پس خودت را صیقل بده! بعد از هر سقوط بلند شو، با ایمانی بیشتر شروع کن!
"هلاله"
یوسف پوزخند زد: «پس شما به فردایتان امید ندارید و اینقدر قلدرید؟ فکرتان را به کار بیندازید! هیچ قدرتی پایدار نیست، زندگی ما مثل برق و باد میگذرد.»
"هلاله"
با فرود شب، رؤیاها، نرم نرم، رنگ میباخت.
"هلاله"
بروز آشفتگی در هیچ خانهیی ناگهانی نیست؛
"هلاله"
چهره لقا درهم شد: «یاور که قهرمان نیست.»
گلرخ دستها را به هم پیوست: «شما هم قهرمانید.»
لقا سر را بهشدّت تکان داد: «نه نمیخواهم، بهتر است شوکت قهرمان باشد.»
«شوکت اشتباه میکند. تقصیر آتشخانه مرکزیست. یوسف میگوید قدرت او را فاسد کرده.»
لقا به تقلید قهرمانها انگشت روی بینی گذاشت: «یواش! خبر میبرند.»
گلرخ شانهیی بالا انداخت: «به درک! من یکی نمیترسم.»
«میبرندت پشت سیمها.»
«فرق نمیکند. وقتی آدم نمیتواند حرف دلش را بگوید انگار پشت سیم است.»
Nina Nasirian
ما نخواهیم بود، امّا تا آفتاب میدرخشد و بر زمین گل و سبزه میروید، در دل انسان، عشق جوانه میزند.»
کاربر ۵۵۸۹۹۰۶
پایتخت، خوشم میآید، همه را دم تیغ میبرند. ما در این خرابشده از تمدّن دور ماندهایم.
بادصبا
زن عظیم زردپوش، یکریز به وهاب پیله میکرد. جوان موحنایی از وهاب نفرتی لجامگسیخته داشت. تذکر داده بودند بستنی زیاد خورده است. پس برای همین چیزی در اعماق او یخ بسته بود.
بادصبا
برزو اعتراض کرد: «قهرمان شوکت! چرا حرفهای عاطفی با او میزنید؟ این برخلاف اصول است.»
قهرمان شوکت اخم کرد: «گندش بزنند! کسی نمیتواند به مادرش فکر کند؟»
بادصبا
طاقت خانه ماندن را ندارم.»
«چیز غریبیست وهاب! من هم مثل تو شدهام. پس چرا این همه سال از در خانه پا بیرون نمیگذاشتیم؟»
«زندانی بودیم.»
«زندانی چی؟»
«عادت و اجبار، تنآسایی.
Fat.mosh
بانوی پیر نفس عمیقی کشید: «سالهاست که چیزی در ته وجود تو مرده. دستکم لقا زندگی را با «نفرت» در چنگ دارد، امّا تو چی؟ حتّی نفرت هم نداری؛ (ابرو به هم کشید) چقدر ملالآور است!»
Fat.mosh
لقا روزی دو نوبت، پیش از ظهر و سرِ شب، با نظم پیانو میزد: کاپریچیوهای ایتالیایی، راپسودیهای لیست و رمانسهایی از مِندلسون. سالها نواخته بود و دستهای چیرهیی داشت. کسی از دور باور نمیکرد او نوازنده آهنگهاست. هر ضربه با روح و طراوت بود. آرزوهای سرخورده، تخیلات نوجوانی خاموش و دوشیزگی ساکن، در چشمه موسیقی زنده میشد، با قدرت از اعماق بیرون میآمد. در پیانو را که میبست لحظهیی جوان میشد، لبخند محوی میزد، چشمهایش میدرخشید، امّا زیاد طول نمیکشید، وقتی سر را برمیگرداند باز همان لقا بود، عبوس و کمتحمّل.
Fat.mosh
خانم ادریسی رو به نیمکت رفت و نشست: «ببخشید، امروز خستهام. هیچکس از سرنوشت خودش راضی نیست، ولی اگر قرار بود زندگی را از نو شروع کنید باز به همین راه میرفتید.»
mojdeh_shk
من به دو چیز وابستهام: خاطرهیی از کودکی و کتابخانهام.»
کاربر ۵۵۸۹۹۰۶
گفتم: «از مرز نیستی میآیم.» پوزخندی زد: «همه لب این مرزیم!»
کاربر ۴۸۴۹۱۵۸
رهایی وجود ندارد. تغییر، در درون باید اتّفاق بیفتد، بدون این تحوّل، انقلاب، تعویض پوسته است؛
مهرناز
حجم
۵۲۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۰۸ صفحه
حجم
۵۲۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۰۸ صفحه
قیمت:
۱۷۰,۰۰۰
۸۵,۰۰۰۵۰%
تومان