باد میآمد و بوی بوتههای گوجه را میآورد. انگار کنار دیگ رُب ننهام ایستاده بودم. بوتهٔ گوجه بوی گوجه میدهد. خیلی بوتهها هستند که بوی میوهشان را نمیدهند، ولی این یکی از فرق سر تا نوک ریشهاش بوی گوجه میدهد.
دانیال رحمانی
گفتم:
«بیا!»
صدای ناله را که شنید زبانش قفل شد. پایش نکشید بیاید. زیر نور زردی که از یکی از پنجرهها افتاده بود توی صورتش، دیدم که چشمهایش به آب نشسته. آستینش را کشیدم. ترمزترمز آمد؛ تاجاییکه مهمانهای کنار درِ ورودی ما را نمیدیدند. گوشم را گذاشتم روی دیوار. آجرهایش سرد بودند. شورهٔ نازک سفید کنار چانهام ریخت روی کفشم. صدای ناله که درآمد، صدای نفس پسره کنار گوشم تندتر شد. آهنگ را عوض کردند. چند نفر آنطرف پنجره دست زدند و چندتا هم هوهو راه انداختند. پسره گفت:
«اگه کسی ببیندمون فکر میکنه اومدیم چشچرونی.»
دانیال رحمانی
حالا راستراست آن عنکبوته آمده و گوشهٔ سقف کانکس دربوداغان من لانه کرده و وقتی میروم جلو با چشمهایش جوری نگاهم میکند که انگار هماتاقی مهربانش هستم. نمیداند حتّی این کانکس هم مال خودم نیست و مال هرکسی است که بیاید و باغبان تالار شود و آنقدر روی درودیوارش علف و سبزه و گل کشیدهاند که وقتی کالسکهٔ اشرافی عروس و داماد توی راه چراغانیِ بین باغچهها حرکت میکند، دیده نشود. حتّی شیشهٔ پنجرهاش را هم رنگ زدهاند و صبحها کمی نور بهزور خودش را از پشت رنگها میکشد تو که حتّی عنکبوت را هم روشن نمیکند و صبح تا شب توی تاریکی نشسته و نمیدانم دارد به چه فکر میکند.
دانیال رحمانی