دانلود و خرید کتاب صوتی خوشبختی در راه است
معرفی کتاب صوتی خوشبختی در راه است
کتاب صوتی خوشبختی در راه است، داستانهایی از برنده جایزه نوبل ادبیات آلیس مونرو است.مونرو بار دیگر تواناییاش در ساخت داستان را به نمایش گذاشته است و از اتفاقات ساده داستانهایی جذاب ساخته است. کتاب صوتی خوشبختی در راه است را مهری شرفی به فارسی ترجمه کرده و با صدای گرم آرمان سلطانزاده منتشر شده است.
درباره کتاب صوتی خوشبختی در راه است
آلیس مونرو داستان پردازی توانا است که در داستانهایش تصویری ساده اما عمیق از شخصیتهایش خلق میکند، او در داستانهایش به جای اتفاقات پیچیده آدمهایی با عواطف پیچیده خلق میکند همانگونه که انسانهای واقعی در دنیای واقعی حضور دارند. داستانهای او روایت زنان و مردانی است که با انتخابهایشان یک مسیر را پیش میگیرند وکمکم آن را میشناسند. او در کتابش به موضوعاتی چون مشکلات ازدواج، بیرحمی غیرقابل انتظار کودکان و جنبههای مثبت و منفی یک اتفاق در زندگی افراد مختلف میپردازد.
او در داستانهایش آدمها را کنار هم قرار میدهد از گذر زمان عبور میکند و مسیر شکلگیری شخصیتشان را به نمایش میگذارد. این کتاب داستان زندگی آدمهایی است که رنج میکشند از رنج رها میشوند، به هم کمک میکنند و خودشان را پیدا میکنند. مونرو در به تصویر کشیدن تجربیات و رنج زنان بسیار توانا است و این توانایی را در روایتهایش به خوبی نشان میدهد.
شنیدن کتاب صوتی خوشبختی در راه است را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر طرفدار داستان کوتاه هستید، کتاب صوتی خوشبختی در راه است برای شما، انتخاب مناسبی است
درباره آلیس مونرو
آلیس آن مونرو ۱۰ ژوئیه ۱۹۳۱ در کانادا به دنیا آمد. پدرش کشاورز و مادرش معلم مدرسه بود. آلیس مونرو نویسندگی را از نوجوانی شروع کرد و اولین داستانش به نام «ابعاد یک سایه» در سال ۱۹۵۰ زمانیکه هنوز دانشجوی دانشگاه وسترن اونتاریو بود منتشر شد. آلیس مونرو را یکی از تواناترین نویسندههای داستان کوتاه در آمریکای شمالی و جهان میدانند. او سال ۱۹۵۱ دانشگاه را ترک کرد تا ازدواج کند. او سال ۱۹۶۳ به ویکتوریا نقل مکان کرد و کتابفروشی «کتاب مونرو» را افتتاح کرد که هنوز مشغول به کار است. آلیس مونرو در هشتاد سالگی در سال ۲۰۱۳ جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد. از آثار مونرو که به فارسی ترجمه شدهاند میتوان به رؤیای مادرم، میخواستم چیزی بهت بگم و زندگی عزیز اشاره کرد.
بخشی از کتاب خوشبختی در راه است
خانم سندز، که بعدازظهرهای یکشنبه دُری را میدید، از پیشرفت حرف میزد، گر چه همیشه میگفت که برای این کار زمان لازم است و نباید عجله کرد. به دُری میگفت که وضعش خوب است و به تدریج توان خود را باز مییابد.
«میدانم این حرفها را بسیار زیاد و تا سرحد مرگ شنیدهای، ولی خُب با وجود این درستند.»
وقتی واژه «مرگ» را به زبان میآورد سرخ میشد، ولی با پوزش خواستن کار را خرابتر نمیکرد.
دُری وقتی شانزده سال داشت، یعنی هفت سال پیش، هر روز بعد از مدرسه برای دیدن مادرش به بیمارستان میرفت. نوعی جراحی که میگفتند سخت است ولی خطرناک نیست روی کمر مادرش انجام داده بودند و او دوران نقاهت پس از عمل را میگذراند. لوید کارگر بیمارستان بود. وجه مشترک او و مادر دُری این بود که هر دو از هیپیهای قدیم بودند. البته لوید در واقع چند سال از مادر دُری جوانتر بود و هر زمان که وقت داشت میآمد و با مادر دُری در مورد کنسرتها و تظاهرات اعتراضی که هر دو رفته بودند، آدمهای عجیب و غریبی که میشناختند، نشئگیهایشان از مواد مخدر و چنین چیزهایی گپ میزد.
لوید با بذله گویی و مهارت فراوان و نافذش میان بیماران محبوبیت پیدا کرده بود. قدکوتاه و قوی و چهارشانه و آن قدر مقتدر بود که گاهی اوقات بعضیها میپنداشتند که دکتر است. (البته از این اشتباه خوشش نمیآمد، چون معتقد بود قسمت زیادی از پزشکی کلاهبرداری است و بسیاری از پزشکان نفهمند.) پوستی حساس و مایل به قرمز، موهایی روشن و چشمانی گستاخ داشت.
دُری را در آسانسور دید و به او گفت که همچون گلی است که در بیابان افتاده. بعد به حرف خودش خندید و گفت: «آدم چقدر میتونه خلاق بشه!» دُری برای این که مهربان باشد گفت: «شما شاعرید و خودتون خبر ندارید.»
یک شب مادر دُری بر اثر لخته شدن ناگهانی خونش درگذشت. بین زنان دوستان فراوانی داشت که حاضر بودند دُری را پیش خودشان ببرند. دُری مدتی پیش یکی از آنها ماند، ولی دوست جدید مادرش یعنی لوید را ترجیح میداد. روز تولدش با او ازدواج کرد. لوید قبلاً ازدواج نکرده بود، ولی حداقل دو بچه داشت که خودش هم از محل زندگیشان خبر موثقی نداشت.
به هر حال زمان ازدواج آنها این فرزندان احتمالاً بزرگ شده بودند. با بالا رفتن سن، فلسفه لوید در مورد زندگی تغییر کرده بود و به ازدواج، وفاداری و عدم کنترل زاد و ولد اعتقاد داشت. به نظرش محل زندگیشان، یعنی شبه جزیره سِچِلت، این روزها خیلی شلوغ بود ــ دوستان قدیمی، روشهای قدیمی زندگی و دلدادگان قدیم.
پس از مدت کوتاهی او و دُری به سمت دیگر کشور رفتند، به مایلدمی، جایی که نامش را از روی نقشه پیدا کرده بودند. در شهر زندگی نکردند، بلکه در دهکده جایی را اجاره کردند. لوید در کارخانه بستنی سازی کار پیدا کرد. با هم باغچه درست کردند. لوید در مورد باغبانی خیلی چیزها میدانست، همین طور در مورد نجاری و روبراه کردن اجاق چوبی و راه انداختن اتومبیل کهنه
ساشا به دنیا آمد.
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
ندارد