کتاب ساموئل
معرفی کتاب ساموئل
کتاب ساموئل، داستانی کوتاه از دوران دفاع مقدس نوشته شمیلا شهرابی است. داستان زندگی جوانی که در دوران جنگ به دلیل اصابت ترکش به کمرش، فلج شده است و توانایی حرکت را از دست داده است.
داستان ساموئل که از مجموعه نوجوانان برای ایران آینده انتخاب شده است، یک داستان کوتاه از دوران دفاع مقدس است. حسن، پسر ایثارگر جوانی است که به سبب حضورش در جبهه و اصابت ترکش به ناحیه کمرش، حالا با کمک صندلی چرخدار باید زندگی کند و همیشه، شبها و در میان خواب، کابوسی تکراری به سراغش میآید.
کتاب ساموئل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب ساموئل را به تمام نوجوانان و دوستداران ادبیات دفاع مقدس و ادبیات پایداری پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ساموئل
حسن میدانست که امواج انفجار، روی حافظه و مغز او اثر گذاشته و تمام خاطرات آن روز را از ياد برده.
حسن با کمک مادر، وضو گرفت و برگشت به اتاق!
اذان صبح را که شنید، چشمانش پُر از اشک شد و با خلوص نیت، دعا کرد و سپس شروع به خواندن نماز! پشت میز نماز، به فاصله ی یک متری... مادر، سجاده اش را پهن کرده و قصد كرد تا امروز، نمازش را به پسرش اقتدا کند و آنجا نماز بخواند.
سلام نماز را که داد از ته دل، آرزو کرد، آن لحظههایی که از ذهنش پرواز کرده، برگردد و بی آنکه قصد و نیتش را کرده باشد، شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد!
سلام و ارادتش به ثارالله تمام شد.
حس عجیبی داشت، بوی گلابی ناب، در اتاق پیچیده بود. حسن با تعجب نگاهی به اطراف کرد و مادر، هنوز سر بر سجده داشت.
پس این بوی گلاب و عطر یاس از کجا در اتاق پیچیده است.
کمی از تلاطم درونی جا مانده از کابوس شب، دور شد.
بار دیگر، سلام بر حسین (ع) داد و از او خواست که راز و رمز این کابوس را برایش بگشاید.
هنوز مادر، سر بر سجده داشت، ناگهان، هجوم افکارِ تلخ، بر ذهنِ حسن، جاری شد!
نکند مادر، هنوز این فکر در ذهن ش قوت نگرفته که مادر، سر بلند کرد و اشک هایش را پاک کرد و رو به حسن کرد و پرسید: «مادر چه عطر و بویى راه انداخته ای، مگر گلاب دم دست داری؟!»
حسن با لبخند گفت: «من فکر می كردم، سجاده ى او را به عطر مزین کرده ايد.»
مادر لبخندی زد و سمت پسرش رفت و ویلچر را به سمتِ نشیمن، حرکت داد و زمزمه کنان چای آماده می¬کرد.
حال و هوای آن روز خانه، یک جور خاصی بود. آرامش و حس غریبی زیر سقفِ خانه، جاری بود.
موقع صبحانه، صنوبر وقتی داشت چای را شیرین می كرد، رو به پسرش با حالتی معصومانه گفت: «زنگ بزنم، بگویم هانیه و حنانه، امروز بیایند اینجا! کمی سر و صدای بچه های بازیگوش و خنده های شان زیر سقف مان باشد تا حال مان جا بیاید.»
حسن هم با شوق و ذوق، از این پیشنهاد، استقبال کرد.
عصر، صدای زندگی، خنده و هیاهوى بچه ها، پچ پچ دو خواهر در گوش مادر، در خانه پیچیده بود و شادی موج می زد.
حسن هم داشت، با دامادها صحبت می كرد، اما ته دلش حس عجیبی بود، یک بی قیدی و رهایی.
تا پاسی از شب، مهمانِ آنجا بودند و روزِ شلوغی بود.
هانیه، ظرف ها را شست و حنانه خشک و جابجا کرد. دستی به سر و روی خانه کشیدند، نزدیک ساعت یک، همگی خداحافظی کردند و رفتند.
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۸ صفحه
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۸ صفحه