دانلود و خرید کتاب حبیب خدا: خاطرات شهید حبیب‌الله جوانمردی شهید شانزده ساله‌‌ی انقلاب اسلامی محسن عمادی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب حبیب خدا: خاطرات شهید حبیب‌الله جوانمردی شهید شانزده ساله‌‌ی انقلاب اسلامی اثر محسن عمادی

کتاب حبیب خدا: خاطرات شهید حبیب‌الله جوانمردی شهید شانزده ساله‌‌ی انقلاب اسلامی

برای دریافت این کتاب و خواندن و شنیدن هزاران کتاب دیگر، اپلیکیشن طاقچه را به صورت رایگان نصب کنید.

مشخصات کتاب

نوع

epub

دسته‌بندی۳

خاطرات

حجم

۱۶۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

معرفی کتاب حبیب خدا: خاطرات شهید حبیب‌الله جوانمردی شهید شانزده ساله‌‌ی انقلاب اسلامی

«حبیب ِخدا» خاطرات شهید حبیب‌الله جوانمردی شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی است که توسط محسن عمادی(-۱۳۵۴) و همکاری گروه فرهنگی انتشارات شهید هادی گردآوری شده است. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: زمان شاه، نود درصد جوان‌ها تیپِ شبیه به هم داشتند. نوعاً موها بلند بود. سبیل‌ها بزرگ. ریش‌ها هفت تیغه. پازلفی‌ها بلند و پُرمو. آستین‌ها کوتاهِ کوتاه. یقّه‌ها باز و... تو همین فیلم‌هایی که مالِ آن موقع است و هر سال ایام انقلاب از تلویزیون پخش می‌شود هم قشنگ این‌جور تیپ‌ها مشخص است. نمی‌خواهم خدای نکرده انگی بزنم یا بگویم جوانانِ آن زمان به خاطر تیپشان آدم‌های موردداری بوده‌اند. اما می‌خواهم بگویم تیپ و قیافه‌ی حبیب‌الله و نحوه‌ی لباس پوشیدنش نوعاً بر عکسِ این چیزها بود؛ جوری که در همان نگاهِ اول، فرق داشتنش با همه معلوم بود. بودند بعضی‌هایی که در مراسمِ جشن یا چیزی، کراوات به گردن می‌آویختند تا همه به دیدِ یک آدمِ با کلاس به آن‌ها نگاه کنند. اما حبیب‌الله به غیر از ایام بچگی که مجبور بود به خاطر عکسِ مدرسه‌اش کراوات بزند، همیشه می‌گفت: کراوات مالِ غیر مسلمون‌هاست. هر کسی اون رو بپوشه، فرهنگ غربی‌ها رو ترویج می‌کنه. ما آن موقع اصلاً از این حرف‌ها سر در نمی‌آوردیم و متوجه نمی‌شدیم حبیب‌الله چه می‌گوید. حبیب‌الله حتی به لباسی که انگلیسی روی آن نوشته شده حساس بود. اصلاً علاقه نداشت به پوشیدن این‌جور چیزها. آدم متعصب و خشکه مقدسی نبود؛ اما اهل این هم نبود که بی‌دلیل و فقط به خاطر مُد، کاری را انجام دهد.
شیدای شهادت
گروه نویسندگان
این مادر آن پسر
گروه نویسندگان
تفسیر روی داربست
گروه نویسندگان
شهیدان زنده
گروه نویسندگان
مهر مادر
گروه نویسندگان
کبوتران حرم
گروه نویسندگان
راهیان علقمه، چهل روایت از دلدادگی شهدا به قمر بنی هاشم حضرت عباس علیه السلام
گروه نویسندگان
غریب قریب: زندگینامه مهاجر افغانی شهید رجب غلامی
گروه نویسندگان
مهمان شام
گروه نویسندگان
وصال
گروه نویسندگان
مصطفی (زندگی‌نامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجت‌الاسلام مصطفی ردّانی‌پور)
گروه نویسندگان
مسافر ملکوت
گروه نویسندگان
شیر کوهستان
گروه نویسندگان
پروانه در چراغانی؛ بر اساس زندگی شهید حسین خرازی (قصه‌ی فرماندهان ۵)
مرجان فولادوند
برای قاتلم؛ زندگی‌نامه و خاطرات سردار عارف شهید حاج علی محمدی‌پور
گروه نویسندگان
شهید گمنام ( ۷۲ روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر)
گروه نویسندگان
آخرین‌نامه: آخرین نامه‌های عارفانه و عاشقانه از شهدا
گروه نویسندگان
احمد
گروه نویسندگان
بیا مشهد
گروه نویسندگان

نظرات کاربران

کاربر ۲۲۲۶۶۷۷
۱۳۹۹/۰۶/۱۶

حس خوبی داشت خوندن این کتاب کل کتاب رو تو چند ساعت خواندم چون واقعا برام جذابیت داشت

نازبانو
۱۳۹۸/۰۵/۱۹

عاااااالی، کللللللی درس میشه یاد گرفت و پیاده کرد، یک شخصیت ب یاد ماندنی و پر از صلابت و شجاعت داشتن.... خیلی جدید بود.... خیلی روان نوشته شده... کاش سریال شهید رو بسازن.. کاش سریال ها و فیلم هایی از

- بیشتر
کاربر 2349485
۱۴۰۱/۱۰/۱۰

چقدر دوست داشتم این شهید رو🌹

sara8611
۱۴۰۱/۰۴/۱۲

سلام

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۴۲)
اگر در بین همه‌ی چیزهایی که مردم سراغش می‌رن، قرآن رو یاد بگیریم، سرمایه‌دارترین آدم‌های روی زمین هستیم.
کاربر ۱۱۲۳۸۲۲
عروسی خواهرمان بود. خیلی مهمان داشتیم. غذا را آماده کرده بودند که از همه پذیرایی کنند. هنگامی که غذا آماده شد و خواستند برای مهمان‌ها بکشند، حبیب‌الله آمد پیش مادرم وگفت: سهم چند فقیر رو به من بدین که می‌خوام براشون ببرم. مادرم گفت: حبیب‌الله ما خودمون مهمون داریم مادر. گوش تا گوش تو خونه آدم نشسته. بذار اول از اینا پذیرایی کنیم؛ بعد که اضافه اومد اونوقت. حبیب‌الله کمی چهره‌اش را تلخ کرد و گفت: اول بقیه؛ بعد فقرا؟! یعنی دلتون نمی‌خواد تو این غذا و این مجلس برکت بیفته؟! بالاخره کاری کرد که مادرم قبل از هر کس برای آن چند نفر فقیر غذا کشید و حبیب‌الله آن را برایشان برد.
نازبانو
حبیب‌الله خیلی مقید بود به نماز جماعت. نماز صبح، ظهر و شب را به جماعت توی مسجد می‌خواند. مخصوصاً تقید داشت در نمازهای شهید بخردیان شرکت کند. بعضی موقع‌ها هم با اینکه اصلاً وقت نماز نبود اما می‌دیدم وضو می‌گیرد و می‌ایستد و پشتِ سر هم نماز می‌خواند. می‌گفتم: حبیب‌الله. چرا داری این‌قدر نماز می‌خونی؟ می‌گفت: به جای دوران طفولیتم دارم می‌خونم! آن موقع او دوازده سیزده سالش بود!
نازبانو
می‌خواهم در ابتدای مقدّمه، کمی از خودم و شما انتقاد کنم. چرا؟ به خاطر تبعیض‌هایی که بعضی وقت‌ها می‌گذاریم. بین کی‌ها؟ بین کسانی که برترین افرادِ امّتِ رسول‌الله (ص) بوده‌اند. شهدا را می‌گویم. هر گاه پیش من و شما نامی از شهید و شهادت برده می‌شود ناخودآگاه یاد شهدای دفاع مقدّس می‌افتیم و از دیگر شهدا غافل می‌مانیم. گویی اینکه یادمان می‌رود شهدایی هم بودند که در دوران خفقان و حاکمیت فرعون‌وارِ پهلوی به شهادت رسیدند و در حقیقت آن‌ها بودند که راه و رسم مبارزه و شهادت‌طلبی را به شهدای دفاع مقدّس آموختند.
نازبانو
نمازهایش دقیق بود و معنوی و سرِ وقت. ندیدم که گاهی نمازهایش قضا شود. فقط یکی دو بار. یک بار که داشتیم تا دیروقتِ شب در خانه‌ی فقیری فی سبیل الله کار می‌کردیم و وقتی به خانه رسیدیم، از فرط خستگی حتی کفش‌هایمان را از پا در نیاوردیم و همان‌طور خوابیدیم! یک بار هم که توی خانه‌مان تا پاسی از شب مشغول لحاف‌دوزی بودم و حبیب‌الله هم پهلویم نشسته بود تا خوابم نرود و بتوانم به خاطر تأمین معاش زندگی‌ام کار کنم. فردای آن دو روز، دیدم حبیب‌الله در ازای قضا شدن هر نماز صبحش، دارد چهار رکعت نماز مستحبی می‌خواند. می‌خواست خودش را تنبیه کند. ‌
نازبانو
یک بار که توی خانه‌مان داشتم لحاف می‌دوختم و او هم کمکم می‌کرد، یک‌دفعه سوزن فرو رفت توی دستش و کمی از دستش خون آمد. من هول شدم. پا شدم تا کاری کنم. اما دیدم حبیب‌الله پشتِ سرِ هم این جملات را می‌گوید: وای به حال ما از آن دنیا. وای به حال ما از آتش جهنم. وای به حال ما از پل صراط. وای به حال ما از گناهانمان؛ مایی که از یک سوزن، آه و واویلایمان بلند می‌شود در برابر آتش دوزخ می‌خواهیم چه بکنیم؟! همین فرو رفتنِ یک سوزن باعث شد که او این‌طور به یاد روز قیامت بیفتد.
نازبانو
با حالت تنفر و انزجار گفت: من رو بردند شهربانی؛ به همون جایی که اون دانش‌آموز رو برده بودن. تا تونستن سین جیمم کردند. گفتند شما چرا اون زنگِ بزرگ رو می‌خواستین بسازین؟! چرا مثل بقیه، چیزهای ساده درست نمی‌کردین؟! چرا دست گذاشتین روی همچین چیزِ پیچیده‌ای؟! بعد حبیب‌الله ادامه داد: به من گفتن سرتون تو کار خودتون باشه. کاری نداشته باشین به ابداع و اختراع و این‌جور چیزها. برین سینما. تلویزیون نگاه کنید. بازی کنید و... بعد حبیب‌الله رویش را کرد سمت آسمان و گفت: خدا لعنت کنه این حکومت شاهنشاهی رو. این اجنبی‌ها می‌خوان ایرانی جماعت هیچ وقت سرِ پای خودش نایسته و همیشه دستش پیش آمریکا و آمریکایی دراز باشه!
نازبانو
حبیب‌اللهِ قصّه‌ی ما، زمانی که خیلی‌ها نمی‌دانستند شهادت چیست و شهید کیست، آرزوی شهادت می‌کرد و بارها می‌گفت من محاسنم را بزرگ نگه می‌دارم تا روزی آن را به خونم رنگین کنم! آن روزها شاید خیلی‌ها حرف حبیب‌الله را جدّی نمی‌گرفتند و نمی‌دانستند چه می‌گوید. حق هم داشتند البته. نوجوانی در جامعه‌ای پر از فساد و گناه زندگی کند و آن‌گاه آرزوی شهادت داشته باشد! اما او خود به زیبایی برات شهادتش را از سالار شهیدان گرفته بود.
نازبانو
حجت‌الاسلام بخردیان کسی بود که تعداد کثیری از شهدای بهبهان در مکتب او پرورش یافتند و سرِ سفره‌ی معنوی او نشستند. به جرأت می‌توان گفت او در بهبهان پررنگ‌ترین نقش را در مبارزات انقلاب و ترویج اسلام ناب محمدی و مکتب امام خمینی داشت و در این راه خون دل‌های بسیاری را خورد. سرانجام این روحانی مبارز و خستگی‌ناپذیر در سال ۱۳۶۰ در کوچه‌ای تنگ و خلوت، به دست عوامل سازمان منافقین ترور و به شهادت رسید. خاطراتی که از این روحانی شهید نقل شده بسیار شگفت و تکان‌دهنده است.
نازبانو
یک بار غسّاله‌ی قبرستان که خانم‌ها را غسل می‌داد مرا دید. بنده‌ی خدا مادرِ شهید هم بود. رو کرد به من و گفت: چند وقت پیش صحنه‌ی عجیبی را در قبرستان دیدم. گفتم: چی؟ گفت: نزدیکی‌های قبر شهید جوانمردی بودم. یک‌دفعه دیدم نوری سبز در قبرستان هویدا شد و به سوی مزار شهید رفت. نور وارد قبر شد و پس از لحظاتی از آن خارج شد! مادر شهید می‌گفت: با همین دو چشم‌هایم این صحنه را دیدم.
نازبانو