دانلود و خرید کتاب صدایی که هم اکنون می شنوید
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب صدایی که هم اکنون می شنوید اثر زهرا اکبری

کتاب صدایی که هم اکنون می شنوید

گردآورنده:زهرا اکبری
انتشارات:نشر صاد
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب صدایی که هم اکنون می شنوید

کتاب صدایی که هم اکنون می شنوید پژوهش زهرا اکبری است و نشر صاد آن را منتشر کرده است. این کتاب مروری بر خاطرات کودکان دههٔ ۶۰ از جنگ است.

درباره کتاب صدایی که هم اکنون می شنوید

کتاب صدایی که هم اکنون می شنوید در نوع خود نوآورانه و بدیع است و می‌‎تواند مرجع دوست‌داران تاریخ و خوانندگان و علاقه‌مندان داستان و به‌خصوص آثار دفاع مقدّس و همچنین منبع الهام نویسندگان قرار بگیرد. در صدایی که هم‌ اکنون می‌ شنوید، این بار کودکان آن سال‌ها، جنگ را روایت می‌کنند. 

این مجموعه حاصل جمع‌آوری خاطرات صد نفر از کسانی است که دوران کودکی خود را در زمان پرالتهاب جنگ ایران و عراق گذرانده‌اند و پس از گذشت سال‌ها از آن اتفاق، خاطرات خود را بیان کرده‌اند. از میان صد خاطرهٔ جمع‌آوری‌شده، برای رعایت اختصار و زیادنشدن حجم کتاب، چهل خاطرهٔ منتخب، برگزیده شد و در کنارهم قرار گرفت تا بُرشی باشد از حوادث آن سال‌های پرحادثه.

ازآنجایی‌که خاطرات از آنِ کودکان است، جهان و حوادث آن‌ را از دریچهٔ دنیای کودکی دیده‌اند و شاید برایشان آن‌قدر اهمیت نداشته که برای بزرگ‌ترها، سخنانی که درمورد زمان و مکان وقوع حوادث گفته‌اند، نمی‌تواند مورد استناد دقیق قرار گیرد و از آن استفادهٔ تاریخی شود.

خواندن کتاب صدایی که هم اکنون می شنوید را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب برای کسانی که به تاریخ شفاهی جنگ علاقه دارند یا می‌خواهند از اوضاع کودکان در زمان جنگ مطلع شوند مناسب است.

بخشی از کتاب صدایی که هم اکنون می شنوید

«در اوج انقلاب دوسه ساله بودم و دوست داشتم در تظاهرات شرکت کنم. بابا، عکس‌های کوچولویی از امام‌خمینی (ره) را که روی فلز چاپ شده بود، برای من و خواهرهایم می‌زد سر یک چوب بلند و می‌رفتیم داخل کوچه برای خودمان شعار می‌دادیم:

«مرگ بر شاه / درود بر خمینی»

و خیلی خوش‌حال بودیم که عکس امام را داریم. سال پنجاه و نه که جنگ شروع شد، من چهار سالم بود. اوّلین خاطرهٔ ویژه‌ام از جنگ، شاید آزادی خرمشهر باشد. فکر کنم دوم دبستان بودم. آن روز صدای بلندگوی مدرسه را روی رادیو تنظیم کرده بودند و ما می‌شنیدیم که «خرمشهر آزاد شد». به‌همراه معلمان به حیاط مدرسه آمدیم و شادی کردیم. در راه خانه هم مردم، شاد بودند و در خیابان شیرینی می‌دادند. حال و هوای خاصی بود. من پای سرود «ممد نبودی ببینی...» که درمورد آزادسازی خرمشهر ساخته شده، چقدر اشک ریختم. نه‌تنها همان سال؛ تا سال‌ها پای این سرود اشک می‌ریختم.

چند سال که از جنگ گذشت، حملهٔ هوایی دشمن به شهرها شروع شد. هواپیماهای دشمن شهرها را بمباران می‌کرد. در این مواقع آژیر قرمز کشیده می‌شد و برق‌ها می‌رفت. می‌گفتند وقتی برق می‌رود هیچ نوری حتّی چراغ یا شمع روشن نکنید؛ چون هواپیماها کوچک‌ترین نور را می‌بینند و همان جا را بمباران می‌کنند. ما هم مراقب بودیم. مامان، اصرار داشت زمان بمباران در یک گوشهٔ اتاق، ما را دور خودش جمع کند.

اواسط جنگ دیگر بمباران برایمان عادی شده بود. خواهر بزرگ‌ترم که خیلی دل شیری داشت، داخل حیاط می‌رفت و هواپیما را نگاه می‌کرد. هرچه مامان داد می‌زد که بیا تو! می‌گفت: «نه! حتماً باید بروم و ببینم.»

خانهٔ ما خیابان حسینی بود. روزی‌که مقرّ صاحب‌الزّمان را زدند، بااینکه فاصلهٔ زیادی با ما داشت خانه‌مان لرزید و وحشت کردیم. بعدازآن، مردم حرف‌های مختلفی می‌زدند؛ مثلاً می‌گفتند موشک، موقع اذان صبح به یک خانه خورده و دختر نوجوانی که در حیاط وضو می‌گرفته، تکّه‌تکّه شده و چیزی از بدنش باقی نمانده است. مدتی بعد به خواب مادربزرگش آمده و گفته بقایای جسدم داخل خاک‌هاست؛ من در غذابم، آن‌ها را جمع کنید. مادربزرگ بیچاره رفته و گشته بوده تا باقی‌ماندهٔ بدنش را جمع کند و به این وصیّت عمل کند.

بمباران‌ها که شروع شد هنوز مدرسه‌مان پناهگاه نداشت و وقتی آژیر می‌زدند داخل کلاس‌ها می‌ماندیم. من مدرسهٔ برهان‌حقیقی، سر چهارراه شاهزاده قاسم می‌رفتم. اوّل راهنمایی بودیم که دست‌به‌کار ساخت پناهگاه شدند و سال دوم راهنمایی ساخته شده بود. حیاط را کامل کندند و زیر آن پناهگاه زدند. درآن یک سال چون حیاط مدرسه خراب بود، زنگ ورزشمان کلّاً برداشته شد. وقتی دیوارهایش را زده بودند، بچه‌ها روی لبه‌های آن راه می‌رفتند؛ ولی من به‌خاطر شرایط جسمی‌ام۲ که نمی‌توانستم این کار را بکنم حسرت می‌خوردم.

گاهی، وقتی مدرسه بودیم درطول روز سه بار آژیر قرمز کشیده می‌شد. بااینکه حالا پناهگاه داشتیم؛ اما اصلاً این‌جوری نبود که به آن برسیم؛ چون همهٔ بچه‌ها هم‌زمان از کلاس‌ها بیرون می‌ریختند و می‌خواستند از درِ راهرو بیرون بروند.»


نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۷۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۹۰ صفحه

حجم

۲۷۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۹۰ صفحه

قیمت:
۸۳,۰۰۰
تومان