کافه در ناهار بازار پُر میشد از کارگرهای فصلی بیکار، طالشهایی که آمده بودند خرید، تُرکهای خلخالی که برای مالایی میآمدند انزلی و بعد راهشان میکشید به رشت، زنهایی که از شفارود و گسکرْ سبزی و صیفی میآوردند پشتِ بانکِ ملی بفروشند، همراهانِ شاکیان و متشاکیان قضایی که حوصلهشان از همراهی سر رفته بود و آمده بودند چای تلخ بخورند. در آن کافه بیشتر از هر وقتی در زندگیام گره در پیشانی دیدم، پینه در دست و اشک که در چشم جمع شده و نمیافتد.
کاربر ۱۱۳۷۴۳۲
هر کی درد داره یه روزی فکر میکرده دردش از همه بیشتره.
فاطمه
«هر علفیای یه روزی فکر میکرده از همه روشنبینتره.»
محسن
«هیچوقت نذار کسی بفهمه ترسیدهای.»
فاطمه
خونهها مهم نیستند، ماییم که به خونهها ارجوقرب میدیم.
فاطمه
درس اول اینکه از دوستت وقتی نیست دفاع کن. درس دوم اینکه حرف حق بزنید حتی اگر تنها بودید.
فاطمه
بهارهای استانبول غریب است، انگار رشت و تهران و اصفهان با هم ترکیب شده باشد.
جواد محمدی
همهچیز همینقدر ساده و بیمقدمه تبدیل به گذشته میشود.
Sina Iravanian
هر دیوونهای یه روز فکر میکرده از همه عاقلتره.
فاطمه
بهارها استانبول چند شهر درهم میشود، چندین داستان نیمهکارهٔ درهم، چندین سرنوشت که منتظرند تا بروم و سرانجامشان را ببینم.
جواد محمدی