بریدههایی از کتاب عصرهای کریسکان: خاطرات امیر سعیدزاده
۴٫۷
(۲۵۲)
جنازه حمید را برمیگردانم و میبینم چشمهایش را با سرنیزه از حدقه در آوردهاند. بینیاش را بریدهاند. آلت تناسلی و بیضههایش را بریده و بدنش را سوراخ سوراخ کردهاند. آنقدر گریه میکنم و سر به زمین میکوبم که نفسم میگیرد.
مرتضی ش.
یک شب مهدی باکری به مراسم عروسی فامیلشان دعوتم کرد. عروسی بدون رقص و آواز بود. مردها جدا و زنها جدا از یکدیگر بودند. اولین باری بود که مراسم عروسی را این جوری بی رونق میدیدم. برایم تعجّبآور بود. نه ضبطی و نه مطربی و نه رقص و آوازی. در نوع خودش نوبر بود.
سورینام
رفت یک جلد قرآن آورد و قسم خورد و گفت: «به این قرآن قسم کار من نبوده. من به کمیته امداد خبر ندادم. اگه من این حرفا را زده باشم این قرآن کمرم رو بشکنه. »
بعد از سه روز دوباره آمد جلو در خانهمان نشست و شروع به فضولی کرد. گفت: «پول این لباسا رو از کجا آوردی؟ پول میوه از کی میگیری؟ »
هی فضولی میکرد و عذابمان میداد. معمولاً پشت به تیر برق مینشست و فضولی میکرد. از قضا آن روز رو به تیر برق ایستاده بود و داشت منزل همسایهها را دید میزد. یکباره لاستیک کامیونی از سربالایی کوچه راه افتاد و چرخید و سرعت گرفت و بالا و پایین جست و یکراست آمد و محکم به کمر زری شله خورد و او را چسباند به تیر برق. کمرش شکست و افتاد توی کوچه.
🍃🌷🍃
حمام میرفتم میگفتند: «شوهرش اسیره، آرایش میکنه و به خودش میرسه. »
لباس سیاه میپوشیدم میگفتند: «لباس عزا پوشیده و اومده جشن عروسی. »
لباس شاد میپوشیدم میگفتند: «بی عار و درده، شوهرش زجر میکشه خودش کیف میکنه. »
هر مراسمی میرفتم جاش جاش صدایم میکردند. به عنوان همسر جاش طوری نگاهم میکردند که انگار قاتل و جزامی هستم.
سایه ی ماه🌘🙂
ـ در شهر شما به بُز میگن چی؟
ـ بُز.
ـ به قاطر چی میگن؟
ـ قاطر.
ـ به خرگوش چی میگن؟
ـ بُز!
shariaty
هرگز لباس تازهای نخریدم. هیچ وقت دلم نیامد نان سالم تکه کنم و بخورم. همیشه نان ریزه زیر دست بچهها را جمع میکردم و میخوردم و خدا را شکر میکردم.
مرتضی ش.
ترسی در وجودش نیست و گلوله هم میترسد به طرفش بیاید! نیروها را از محاصره خارج میکنیم. این فرمایش امام «کار برای خدا دلسردی ندارد» را آویزه گوشم میکنم و مانند آچار فرانسه سعی میکنم هر کاری را به خوبی انجام دهم.
امین
آخر شب، همان پیشمرگ صدایم میکند و میگوید: «عجب زن قشنگ و باحالی داری. حیف نیس اون زن خوشگل همسر یه جاش کثیف باشه. تو لیاقت اونو نداری، خیلی خوشگل و باحاله. دوستت داره. حاضر شده امشب پیش ما بخوابه تا تو رو آزاد کنیم! »
غم دنیا بر سرم میریزد و به مرز جنون میرسم. این همه سختی و عذاب و درد کشیدم تا آبرو و حرمت و حیثیت خانوادهام را حفظ کنم. اگر بلایی سر سُعدا بیاورند چطور میتوانم رنج زندان را تحمّل کنم.
همین چند وقت پیش بود که زن یکی از زندانیان به ملاقات شوهرش آمده بود و به او گفته بودند: «اگه شب پیش ما بخوابی، فردا شوهرت رو آزاد میکنیم. »
davidmohammad98
نباید در رختخواب بمیرم.
مرتضی ش.
ولی وقتی پای جان در میان باشد نمیتوان به میزان مقاومتشان اعتماد کرد. خیلیها فقط هارت و پورت دارند ولی در اولین فرصت تنشان میلرزد و دیگران را قربانی جان خودشان میکنند.
مرتضی ش.
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
قیمت:
۸۴,۰۰۰
تومان