دانلود و خرید کتاب پل کاغذی مریم ایجادی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب پل کاغذی اثر مریم ایجادی

کتاب پل کاغذی

معرفی کتاب پل کاغذی

کتاب پل کاغذی نوشتهٔ مریم ایجادی است و انتشارات گیوا آن را منتشر کرده است. پل کاغذی داستان پرهیجان پسری به نام بردیاست که درگیر اتفاقاتی در زندگی‌اش می‌شود.

درباره کتاب پل کاغذی

رمان پل کاغذی با تکنیک میزآن‌بیم (Mise en abyme) یا کتاب در کتاب و یا داستان در داستان نوشته شده است. از همان صفحهٔ اول رمان، معما و ماجرا شروع می‌شود. نویسنده یقهٔ مخاطب را گرفته و به جهان داستانش پرتاب می‌کند و این تعلیق تا پایان کتاب همراه خواننده خواهد بود و برای گشودن گره‌های داستان، فصل‌ها را یکی بعد از دیگری می‌خواند.

بردیا تنها وارث عمویش است. روز خاکسپاری مشخص می‌شود قبری زیر قبر عموست که کسی از هویت او اطلاعی ندارد. وکیل عمو می‌گوید که او دیگر تنها وارث نیست و شریک دارد. به دلیل اتفاقاتی که برای بردیا رخ می‌دهد، ناگزیر ساکن خانه‌ٔ عمو می‌شود و در آنجا کتابی را می‌یابد که جواب بسیاری از سؤالاتش را پیدا می‌کند. زمان اتفاقات کتاب در سال ۹۶ می‌گذرد و از آنجا که این سال، سال پرحادثه و پرماجرایی در ایران بوده به طور غیرمستقیم اشاراتی هم به آن حوادت و اتفاقات می‌شود.

خواندن کتاب پل کاغذی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب پل کاغذی

«دانه‌های درشت برف آرام می‌نشیند روی سروصورت مردمی که با لباس‌های تیره جمع شده‌اند دورتا دور قبر. بردیا به مردی که در سوگ عمویش با ناله و زاری نوحه می‌خواند، نگاه می‌کند و بعد چشمانش می‌چرخد روی آدم‌های دوروبرش. کسی زار نمی‌زند، حتی اشکی از چشمی فرو نمی‌ریزد. بردیا چتر مشکی بزرگ را روی سر خود و دو بانوی همراهش نگه داشته. از سرما در خود جمع می‌شود و عضلات تنش منقبض می‌شوند. نوک پنجه‌های پایش یخ زده. پنجه‌ها را داخل کفش جمع می‌کند. دست آزادش را داخل جیب پالتوی مشکی بلندش مشت می‌کند. پیرمردی کلاه کپ کوبایی مشکی‌اش را روی سر جا به جا می‌کند و با صدای بلند رو به گورکن می‌پرسد: «چرا بیشتر نکندی؟»

گورکن دست از کار می‌کشد و به پیرمرد نگاه می‌کند.

- نمی‌شه بیشتر از این پایین رفت. این زیر یک قبر دیگه‌ست.

پیرمرد ابروهای سفید و پرپشتش را بالا می‌برد.

- یک قبر دیگه؟ کی هست؟

پیرزنی که کنارش ایستاده، آستین کت او را می‌کشد. انگشت اشاره را به سمت تیغهٔ دماغِ نوک تیزش می‌برد.

– اَه زبون به دهن بگیر. آخه به تو چه. از همه چی باید سر دربیاری؟

چند نفر جلو می‌آیند و سرشان را خم می‌کنند داخل گودال سیاه. بردیا با شنیدن حرف گورکن دربارهٔ قبرعمویش، چتر را دست همسرش می‌دهد و چند قدم جلو می‌رود. با کنجکاوی داخل قبر سرک می‌کشد. پیرمردی قوزی که ظاهراً رفیق روزهای شباب عمو بوده، از بین جمع جدا می‌شود و عصازنان جلو می‌آید. پالتوی خاکستری بلندش اندام خمیده و نحیف او را دربرگرفته. دستی به پیشانی خالی و موهای سفید باقی ماندهٔ بالای گوشش می‌کشد و برف‌هایی را که روی سر و صورتش ریخته پاک می‌کند.

- راست می‌گی، خیلی بالاست. خدابیامرز ایرج همیشه دوست داشت اون بالا بالاها باشه. من فکر کردم وصیت کرده خیلی قبرش رو گود نکن، پس موضوع چیز دیگه‌ست.

خنده‌ای می‌کند و دندان‌های مصنوعی‌اش را به نمایش می‌گذارد. پیرزنی شال بلند بافتنی‌اش را دور شانه‌های افتاده‌اش می‌پیچد.

- منظر و بابک خدا بیامرز که تو یک قطعه دیگه باهمن. این دیگه کیه؟

پچ‌پچ‌ها و اشاره‌هایی که از چند دقیقهٔ قبل شروع شده حالا به همهمه تبدیل می‌شود. بردیا قیافه‌های متعجب و مشکوک‌شان را می‌بیند و کم و بیش حرف‌هایشان را می‌شنود.

– خبری بوده ما نمی‌دونستیم؟

- نکنه یادگاری از اون قدیم مدیم‌هاست.

- کی هست؟ کِی مرده؟

صدای نوحه‌خوان لابه لای زمزمه‌هایی که از دور و بر بلند شده گم می‌شود. گورکن دیگر حرفی نمی‌زند. مشغول کار خودش شده. بردیا به جلال پیرنیا، وکیل عمو نگاه می‌کند. با اشارهٔ چشم و ابرو از او توضیح می‌خواهد. پیرنیا شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و سرش را به طرفین تکان می‌دهد. روی جسد عمو ترمه‌ای پهن است و چند شاخه گل‌لیلیوم سفید روی آن گذاشته‌اند. مردی با لباس سرتاپا زرد جلو می‌رود. ترمه را کنار می‌زند و جسد پیچیده در کفن سفید را بلند می‌کند. یکی دو نفر دیگر به کمکش می‌آیند. روضه خوان می‌گوید: «صورت را از کفن درآورید تا عزیزانش برای بار آخر ببینندش.»

بردیا جلوتر می‌رود. می‌خواهد چهرهٔ مردی را که تمام دارایی‌اش را به او بخشیده یک بار دیگر ببیند. چشمان بستهٔ عمو چون خطی کوتاه است در میان سیاهی و چروک‌های عمیق دور آنها. چهره‌اش آرام است و دسته‌ای از موهای پرپشت و سفیدش روی خطوط پیشانی ریخته. کسی صدایش می‌زند. برمی‌گردد مادر است. می‌رود به سمت مادر و همسرش زیر چتر. چشمانش را ریز می‌کند و ابرو در هم می‌کشد. رو به مادر می‌پرسد: «شما خبر داری کی اون پایین دفنه؟»

- نه نمی‌دونم.

دلا چتر را به بردیا برمی‌گرداند و می‌رود به طرف پدر و مادرش. بردیا به اندام ظریف و کشیدهٔ او نگاه می‌کند. مادر زیر گوش بردیا زمزمه می‌کند: «وضعیتتون چطوره؟ بهتر شدین باهم؟»

- همونطوری مثل قبلیم.

- شاید الان که این پول بهت رسیده نظرش عوض بشه و از دادخواستش منصرف بشه.

- امیدوارم

بردیا نگاهش روی صورت و بینی استخوانی دلا می‌چرخد. چهرهٔ او هم مثل هوا سرد و یخ است. نوحه‌خوان دارد با گرفتن صلوات برای تازه درگذشته از جمع حاضر رضایت می‌گیرد. بردیا زیر لب صلواتی می‌فرستد و فکر می‌کند هیچ کس به اندازهٔ او نمی‌تواند از عمویش راضی باشد. نگاهش از جنازهٔ عمو و گورکن و نوحه‌خوان برمی‌گردد دوباره روی صورت دلاکه مشغول صحبت با مادرش است. صورتش از سرما سرخ شده. به لب‌های کوچک او خیره می‌شود. سعی می‌کند لب خوانی کند تا بفهمد او و مادرش در مورد چه موضوعی حرف می‌زنند. ناموفق است، اما می‌تواند حدس بزند که صحبت آن‌ها هم مثل بقیه، در مورد مرده‌ای است که زیر قبر عمو دفن است. چشم از همسرش برمی دارد و به رقص دانه‌های برف در هوا نگاه می‌کند.»



نظرات کاربران

کاربر۱۲۴۶۷۹
۱۴۰۱/۰۵/۱۱

کتاب پرکشش بود مخصوصا قسمت ترنج.

کاربر 3470002
۱۴۰۱/۰۵/۱۰

تبریک فراوان خدمت خانم ایجادی عزیز و نازنینم،، رمان پل کاغذی را خوندم و واقعا لذت بردم، بسیار جذاب و دلنشین بود، با نثری شیوا و روان، اسم داستان و طرح آن زیبا بود تعلیق بسیار خوبی داشت. فضا سازی و صحنه

- بیشتر
کاربر ۱۵۲۱۸۷۶ maryam
۱۴۰۱/۰۵/۱۰

کتاب معمایی و پرکششی بود. در کنار هیجان حرفهایی هم برای گفتن داشت. امیدوارم بیشتر بخوانیم از این نویسنده.

کاربر ۳۳۱۲۱۷۰
۱۴۰۲/۱۱/۳۰

خوب بود

هنگامه محمدی
۱۴۰۲/۰۶/۲۲

دوسش داشتم. دلنشین بود و کشش خوبی داشت. تو رمانای ایرانی سطح بالایی داره نویسندگیش بنظرم.

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۱۳)
«امسال تموم می‌شه، سال دیگه هم میاد با اتفاق‌های دیگه. خیلی خودتون رو درگیر اخبار می‌کنین. اینطوری روحیه‌تون داغون می‌شه، افسرده می‌شین. شما که نمی‌تونین غصهٔ تموم عالم رو بخورین. کاری از دستتون برنمیاد.»
n re
بعضی وقت‌ها آدم‌ها ظرفیت از دست دادن داشته هاشون رو ندارن. چون از بالا به پایین افتادن درد داره. هرکسی طاقت درد رو نداره.
n re
«خوبیِ آدمیزاد به اینکه زود فراموش می‌کنه اگه غیر از این بود که تو این دنیا دووم نمی‌آورد.»
n re
اگه با پولی که داری نتونی حال بکنی، پس اون پول به چه دردت می‌خوره؟
n re
نمی‌فهمد چرا سهم بعضی از آدم‌ها از این دنیا این‌قدر کم است.
n re
نزدیک در ورودی می‌ایستد و نگاهش در آن سالن بزرگ می‌چرخد روی تابلوها، مبلمان استیل سلطنتی، فرش‌های ابریشم تبریز و بوفه‌های بزرگ پر از عتیقه جات و ظرف‌های بزرگ نقره که جا به جا در هر گوشهٔ خانه به چشم می‌خورد. شنیده و دیده بود که عمو و زنش با چه لذت و عشقی تک‌تک این‌ها را خریده و با چه وسواس و دقتی نگه داشته بودند. حالا این‌ها مانده بودند، اما خودشان کجا بودند؟
n re
«هرکی غم خودش رو داره.»
n re
نمی‌شود همهٔ اخبار بد را یک‌جا داد. مگر آدمیزاد چقدر ظرفیت دارد.
n re
همهٔ ما به آدمی که وقتِ بی‌کسی و ناتوانی، بهمون برسه خیلی احتیاج داریم.
n re
گفته بود زن نمی‌خواهد که خانه را برایش تمیز کند، آشپزی هم لازم نبود بکند که ظهرها شرکت بود و شب‌ها معمولاً غذای سبکی می‌خوردند. فقط یک همراه می‌خواست. یک آدم پایه، یک زن که رفیقش باشد و هوایش را داشته باشد.
n re

حجم

۲۷۴٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۱۹ صفحه

حجم

۲۷۴٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۱۹ صفحه

قیمت:
۲۹,۹۰۰
تومان