(چیزی را دربارهی دروغ گفتن کشف کرده بودم: هرچه بیشتر دروغ میگفتی، گفتنش آسانتر میشد و بیشتر به دامش میافتادی.)
هنگامه محمدی
وقتی هم کلی پول داشته باشی، کار سختی نیست که بگویی پول برایت اهمیت ندارد.
مژده
دیگر از هرچه معما و راز و آخرین کلمات زندگی بود، خسته شده بودم.
𝒀𝒂𝒔
گاهی آدم لازم دارد که دری را به هم بکوبد و برود.
امیر
ده کودک خاص و یک پرندهی خاص، سه قایق باریک پارویی را پر کردند ـ گذشته از مقدار زیادی بار و مایملک که بیرون ریختیم یا در بندرگاه جا گذاشتیم و آمدیم. کار که تمام شد، اِما پیشنهاد کرد یک نفر حرفی بزند ـ سخنرانی کوتاهی دربارهی سفر پیش رویمان انجام دهد ـ ولی ظاهراً هیچکس حرف آمادهای برای گفتن نداشت. بنابراین، اینک قفس خانم پریگرین را بالا گرفت و او فریادی بلند و گوشخراش کشید. ما هم با فریادی مشابه جوابش را دادیم: فریادی که همزمان، نعرهی پیروزی و مرثیهای برای هر آن چیزی بود که از دست داده بودیم و بنا بود به دست آوریم.
بلاتریکس لسترنج
رفتم که بیش از پیش از حقیقت فاصله گرفتهام.
𝒀𝒂𝒔
انگار وارد سرزمینی شده بودم که روی نقشه فقط با لکه جوهری آبی و نامشخص خودنمایی میکرد.
𝒀𝒂𝒔
آنچه عجیب و متمایزشان میساخت، نه قدرتهای جادوییشان، بلکه گریختنشان از بیغولههای فقیرنشین و اتاقهای گاز بود که در نوع خود معجزهای تلقی میشد.
𝒀𝒂𝒔
پای پدربزرگم، آبراهام پورتمَن درمیان بود.
در دوران کودکیام، بابابزرگپورتمن جالبترین شخصیتی بود که میشناختم. او در یک یتیمخانه بزرگ شده بود، در چند جنگ شرکت کرده بود، از اقیانوسها با کشتی بخار و از بیابانها با اسب گذشته بود، در چند سیرک برنامه اجرا کرده بود، دربارهی تفنگها و دفاع شخصی و بقا در طبیعت هرچه دلتان بخواهد، میدانست و جز زبان مادری من یعنی انگلیسی، حداقل سه زبان خارجی دیگر هم بلد
love خدا❤
یعنی چندتا از آن نقاط باستانی روشن آخرین پژواکهای خورشیدهایی بودند که دیگر وجود نداشته و مرده بودند؟ چندتا ستاره به دنیا آمده بودند و نورشان هنوز به ما نرسیده بود؟ اگر همهی ستارهها جز خورشید خودمان همین امشب خاموش میشدند به اندازهی عمر چند نفر باید میگذشت تا بفهمیم که دیگر تنها شدهایم؟
._.